تعادل از دست رفته
رسول اسدزادهچند روزی میشود که غیبش زده است. در طول سه ماهی که کرونا به آهنگ و روال زندگی شَتَک زده، او بر عهد و پیمانش باقی بود. اگر تا قبل از ساعت نه و نیم از بوستانکی که میان آپارتمانها فشرده شده میگذشتم او را میدیدم که روزنامه به دست روی نیمکتِ همیشگی نشسته و مدادش را با چنان ولعی روی جدول پیچ و تاب میدهد که گویی در حال مزه بازی با غذای لذیذی است و عجلهای برای تمام شدنش ندارد. بوستانک لاغر و بیقوارهای که بر زمین بیصاحاب بنا شده جزیره آرامش او بود. عصرها هم در همان جای همیشگی حاضر بود. روزنامه و جدول را کنار میگذاشت و بیشتر به مردم و رهگذرها نگاه میکرد. به جوانکهایی که در گوشه دنجِ بوستانک روی سیگارهای غنی شده با شاهدانه کز میکنند، به مرد ژولیدهای که بوی پیشاب میدهد و بر سرِ سگِ پشمالویش مدام غرولند میکند و به من که با زنبیل پارچهای نان میآوردم نگاه میکرد. بیش از دو سال است که ارتباط ریاضی و منطقیام با بوستانک و مرد روزنامهخوان را حفظ کردهام. وجود او برای من مانند وزنه تعادلی برای مسیر خانه تا نانوایی است. هیچ گاه در طول این دوسال غیبت او تا این اندازه به چشمم نیامده بود. نگرانش هستم. نگران کسی که میان شناختن و نشناختنش ماندهام. در کودکی میگفتند آل میآید و بچهها را با خودش میبَرد. به آل که میاندیشیدم تصویری مبهم از یک زن بیرحم و ترسناک درون جمجمهام جان میگرفت. زنی بدون صورت، بدون ذرهای عاطفه، شاید داسی یا شلاقی بر دست و کیسهای بر شانه که بیرحمانه سر میرسید و کودکان را با خودش به قعر تاریکی میبُرد. گویی گذران عمر باورهای آدمی را به کودکیاش باز میگرداند. آل همان زندگی است، چرخ روزگار است، دستِ سرنوشت است، گاهی بیماری است، گاهی فقر و گاهی تنهاییهایی است که خود آدمها آنها را خلق میکنند. انگار یک دست نامرئی و بیرحم از آسمان فرود آمده و رفیقِ روزنامهخوانم را برده است. چند روزی است که تعادلم در مسیر خانه تا نانوایی به هم ریخته، بوستانک محصور و لاغر بدونِ حضور مرد روزنامهخوان جایی غریبه است، جایی که نمیشناسمش، جایی که فقط بوی پیشاب و شاهدانه میدهد.