مرگ در فاصله نیمکت تا رختکن...
رسم عاشقکُشی!
امید مافی (روزنامهنگار)این رسم ماست.رسم ناخوشایندی که تکرار میشود و از آن درس نمیگیریم.آن روز که در زمهریر ورزشگاه آزادی لمپنها با گلولههای برفی پرویز دهداری را زدند و پیرمرد در فاصله نیمکت تا رختکن جان داد، از این عاشقکشی و کاریزماکُشی درس نگرفتیم و هم اخلاق را باختیم و هم شمایلهای مروت و دلدادگی را به توپ بستیم. سالها بعد وقتی دهداری تمام کرد، عکس جسم خستهاش در غسالخانه بهشت زهرا توی ویترین چند روزنامه نشست و چنان وامصیبتا سردادند و سردادیم که انگار نه انگار او همان کسی بود که در آدینه شوم آزادی گلولهباران شد و با فرمان آتش تیفوسیها دق کرد. سالها پس از دهداری نوبت به کاراکتر دیگری رسید. یکی که نامش ناصر حجازی بود و رویای ساختن قصری از طلا با خشتهایی از نقره را یدک میکشید. سکانداری که با تکیه بر کاریزمای مسحورکننده خویش چنان یاغیها را به نیمکت میدوخت که از هیچ عاصیِ سرخوردهای صدا در نمیآمد. یک روز اما در همان آزادی جماعتی نفرین شده شعار حیاکن رهاکن را برایش خواندند و با سنگ سراغش را گرفتند تا همچون اسلافش در فاصله نیمکت تا رختکن تمام کند و بغض راه نفسش را ببندد. این روزها سالمرگ اوست. سالروز پرواز سنگربانی که همچون شمارهاش ایستاده مرد تا به یادمان بیاورد چگونه با شعارهای مسموم نوازشش کردیم و چگونه در روزی نامهها برایش مرثیه نوشتیم. سالمرگ حجازی بهانهای است برای آنکه باور کنیم در این سرزمین گاهی انسانیت به گرده فراموشی سپرده میشود و اخلاقگراترین چهرهها به مسلخ تبعید میشوند تا قبای ژنده نسیان را بر شب تیره بیاویزیم و در حسرت روزهای رفته مویه کنیم.