بیانیه‌های بازنده و برنده انتخابات 1403
فروزان آصف‌نخعی (روزنامه نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2452
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


روز پایان

محسن رفیق (روزنامه‌نگار)

هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش. اینقدر آروم و کم حرف. اصلا چند وقتی یه آدم دیگه شده بود. بهش می‌گم: ‌‌«فری جون، چقدر ساکت شدی. یه چیزی بگو باباجونی‌‌».فقط نگام می‌کنه و لبخند می‌زنه. به ثانیه‌‌ای نگاهشو ازم می‌گیره و از پنجره اتاق روونه می‌شه تا اون دور دورا.
مادربزرگ میگه: ‌‌«من می‌دونم چشه. فتیله‌اش در حال پت پت کردنه. آدما توی این سن، وقتی اینجوری می‌شن دیگه باید منتظر غزل خداحافظی شون بود‌‌».
می‌گم: ‌‌«مامان جون، از شما بعیده، می‌شنوه، ناراحت می‌شه، آخه این چه حرفیه‌‌»؟
مامانی می‌گه: ‌‌«نترس پسر جون، اون که نمی‌شنوه، بعد هم این‌جوری مظلوم نبینش، تو نمی‌دونی این مرد توی دوران دادار دودورش، چه آتیشایی که نسوزونده‌‌».
نگاهشو از دوردستای پشت پنجره، پس می‌گیره و می‌ندازه روی گل‌های قالی. مشغول می‌شه به بازی کردن با یکی از ناخن‌های دستش که مدت‌هاست توی گوشت انگشتش فرو رفته. 
مطمئنم که همه حرفای ما رو شنیده. این رو از حرکت پلک‌هاش و تیک‌های ناگهانی‌اش می‌فهمم. عکس‎العمل‌هایی که وقتی مامان بزرگ چیزی راجع بهش می‌گه، بیشتر و بیشتر می‌شه و آخرش هم مثل یه بغض بزرگ، فرو می‌ریزه توی وجودش. مثل یه سنگ بزرگ که بعد از افتادن توی آب و ساختن موج‌های بزرگ، راه خودش رو آروم تا کف دریا پیش می‌بره و بعد از چند ثانیه، با محو شدن اثر موج‌ها، همه چیز فراموش می‌شه. می‌رم کنارش. دستم رو می‌ذارم روی شونه استخوونی‌اش. یه جوری که مامان بزرگ صدای من رو نشنوه، بهش می‌گم: ‌‌«فری، اگه ‌مسئله خاصی هست که ناراحتت می‌کنه به من بگو. پیش خودمون می‌مونه مرد‌‌».
لرزش تن رنجورش رو زیر دستم حس می‌کنم. هنوز داره با انگشتش کلنجار می‌ره. مظلومیتی وجودش رو گرفته که هیچ تناسبی با اون مرد بزن بهادر گذشته نداره. مثل یک گنجشک تنها و لرزون شده توی سرمای یک روز برفی. وجودش، تنهایی رو فریاد می‌زنه. انگار توی یه جور تنهایی و رویارویی با خودی که تا به حال از خودش ساخته، غوطه‌وره. دستم رو فشار میده. همچین زوری از یه تن نحیف بعیده. اشک‌هاش سرازیر می‌شه. مادربزرگ با تعجب میاد سراغش. بار اولیه که همچین صحنه‌‌ای رو می‌بینه. گریه‌هاش بلند و بلندتر می‌شه و نفس‌هاش به شماره می‌افته. نفس‌هایی که دیگر بر نمی‌گرده.