بیانیه‌های بازنده و برنده انتخابات 1403
فروزان آصف‌نخعی (روزنامه نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2452
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


پای سخنان صدرالدین زاهد؛ بازیگر و کارگردان تئاتر از جهرم تا پاریس

در ایران با قلبم و در فرانسه با مغزم آموختم

همدلی| علی نامجو: وقتی کودک بود، میهمانی غریبه از فرنگ رؤیایش شد؛ سینما. در خانه و مدرسه برایش کتک خورد، اما دست نکشید و آینده‌اش را درون آپاراتی که بر پرده نور می‌انداخت جست‌وجو کرد. ملاقات با یکی از نوابغ تئاتر جهان اما مسیر زندگی‌اش را تغییر داد؛ پیتر بروک. سفر کارگردان نوآور بریتانیایی به ایران، دنیا را برایش به‌اندازه صحنه تئاتر کوچک کرد، عشقش شد صحنه و دیدار بی‌واسطه با مخاطبانش. اما پدرِ سختگیر می‌خواست پسر مهندس شود، فرستادش حسابداری بخواند، اما وسوسه تئاتر کشاندش به سمت دانشکده هنرهای زیبا. اوایل مخفیانه بود، اما وقتی خبرش به گوش پدر رسید، دیگر جایی در خانه نداشت. دوری چندساله از خانواده هم ناامیدش نکرد؛ فرصت بی‌نظیری که آشنایی با بروک برایش رقم زد، تقدیرش را بر صحنه نوشت. شیفته صادق هدایت بود و کتاب‌هایی که انگار نمایش‌نامه‌هایی بودند در قالب قصه. بعد از انقلاب به دعوت دوستی راهی فرانسه شد، زندگی را از نو آغاز کرد، مردی که در ایران عکسش در روزنامه‌ها و مجلات بود، مهاجری ناشناس شد برای مردم مغرور سرزمین جغرافیای 6ضلعی، تنها دو کلمه فرانسوی می‌دانست اما دست به زانو گذاشت و تلاش کرد، گروهی درست کرد از مردمان سراسر دنیا، از عرب تا اسپانیایی را جمع کرد تا آن‌ها را به صحنه برد، تا پاسخی باشد برای فرانسوی‌هایی که می‌خواستند همه را شکل خودشان کنند. صحبت از صدرالدین زاهد است، مترجم، بازیگر و کارگردان تئاتر ایرانی که جزو نوآوران و بزرگان صحنه می‌دانندش، سال‌ها در فرانسه دود چراغ خورد، هفتمین دهه زندگی‌اش را هم پشت سر گذاشته و حالا برگشته تا تجربیاتش را در اختیار جوان‌ترها قرار دهد. با او به گفت‌وگو نشستیم تا برایمان از تجربه نیم‌قرن حضور بر صحنه بگوید. ماحصل این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید:

دقیقاً چه سالی از ایران رفتید؟

پنج، 6 ماه بعد از انقلاب به فرانسه رفتم.

در ابتدای ورود به فرانسه، مشکل زبان داشتید؟

بله، زبان انگلیسی را می‌دانستم اما فرانسوی بلد نبودم. فرانسه را به این دلیل انتخاب کردم که سفارت آمریکا گرفته شد و نمی‌توانستم به این کشور بروم، طبیعی بود با توجه به تسلط به زبان انگلیسی، تقاضای سفر به آمریکا را بدهم اما به دلیل مسائل سیاسی، اجازه ورود ندادند. آقای «ژرژ بانو» که من را در چندین نمایش دیده بود، گفت: «دلت می‌خواهد به فرانسه بیایی؟» من هم گفتم: «بله». دعوت‌نامه فرستاد و به‌عنوان دانشجو رفتم. روزی که سرِ کلاس‌های دانشگاه سوربُن نشستم، دو کلمه فرانسوی بیشتر بلد نبودم.

تنها به فرانسه رفتید؟

بله، به‌تنهایی رفتم. البته قبلش با دختری ایرانی ازدواج کرده و یک فرزند هم داشتم. اختلافاتی داشتیم اما کمک زیادی به من کرد تا بروم، حتی بلیت هواپیما برایم گرفت، چون حال بسیار بدی داشتم و نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. نمایش اولم را به هم ریختند، به نمایش دوم اجازه اجرا ندادند، درآمد آن‌چنانی هم از نمایش «خلج» پیدا نکردم، حقوق‌های ما را قطع کردند، کارگاه نمایش از بین رفت و همه این اتفاقات دست‌به‌دست هم داد تا روحیه‌ام به‌شدت خراب شود.

وارد دنیای جدیدی شدید که طبیعتاً کسی شما را نمی‌شناخت. چگونه از نو شروع کردید؟

10سال طول کشید تا با شرایط وفق پیدا کنم، 10سال فقط گشتم، دانشگاه رفتم، کتاب خواندم و در کوچه و بازار، فرهنگ به معنای عام را دنبال کردم. زندگی‌ام را با کارهای مختلفی مثل فروشندگی می‌چرخاندم، اما شانس هم به من رو کرد. جوان خوش‌قیافه‌ای بودم، روزی، آقایی به من گفت: «مدل می‌شوی؟» گفتم: «بله». لباس می‌پوشیدم و راحت‌ترین کار ممکن را انجام می‌دادم! لباس‌های مردانه می‌پوشیدیم و برای خودمان راه می‌رفتیم. مقدار زیادی هم پول در این راه بود که می‌توانست زندگی مرا تأمین کند. همین موضوع باعث شد بتوانم درسم را بخوانم و کار تئاترم را شروع کنم. در دانشگاه برای اولین بار، تئاتر را با همان دانشجوها در سوربُنِ جدید شروع کردم. یادم هست آقای «میشل ویناور» که از نویسندگان مشهور فرانسوی است، برای دانشجوها کلاس نمایشنامه‌نویسی برگزار کرده بود. حاصل دو سال کارش، دو کتاب بود از دانشجوها که هرکدام، نمایشنامه‌های کوچکی بودند، از 10، 15 دقیقه تا «اکو گرافی» که حدوداً 30دقیقه بود. یک معلم دیگر داشتیم که با او کلاس عملی نمایش به صحنه بردم را داشتیم.» روزی او اعلام کرد که آقای میشل آنون و خانمش که تئاتری را اداره می‌کنند و با دانشگاه ما همکاری دارند، به دانشجویانی که بتوانند کار عملی خوبی ارائه دهند 8 برنامه شامل 4 برنامه سانس اول و 4 برنامه هم سانس دوم در یک‌شب خواهند داشت.» 70، 80 نفر کار کردیم، من هم سه کار انجام دادم و خیلی برایم عجیب بود که در میان آن 80 کار، هر سه کار من انتخاب شدند. این موضوع به شکل عجیب‌وغریبی در دانشگاه پیچید. این اولین کاری بود که در فرانسه انجام دادم. به خاطر دارم آقای محمود عزیزی آمد و کار را دید که آن زمان با آقای فرید پایا، تئاتر کار می‌کرد.

اجراهای غیردانشگاهی شما از چه زمانی آغاز شد؟

بسیار خوب، این‌طور که پیداست، زمانی طولانی از بازیگری من در کارگاه نمایش و جوانب آن را از دست دادیم، ازجمله کار نمایشی اساسی و پایه‌ای که با خانم خجسته کیا بر ادبیات فارسی کردم، و کارهای نمایشی که با گروه «تئاتر تجربی» به سرپرستی خانم شهرو خردمند و آقای ایرج انور به صحنه بردیم و بخصوص شش هفت سال کار گروهی را که در «گروه بازیگران شهر » انجام می‌دادیم، جا انداختیم. ایرادی ندارد. ولی اجازه بدهید که شمه‌ای از تشکیل «تئاتر چارسو» را و فعالیت‌های گروهی و فرهنگی‌مان را که درست در بحبوحه هرج‌ومرج اتفاق افتاد برایتان بگویم. به این دلیل ساده که من اولین باری که به فکر کارگردانی کردن یک نمایش به‌صورت حرفه‌ای افتادم در شروع تشکیل و پایه‌ریزی این مرکز فرهنگی بود که به نام «تئاتر چارسو » شروع به کار کرد. 
گروه «بازیگران شهر» بعد از اجراهای ونزوئلا و برزیل و ناکام ماندن اجراها در نیویورک و اختلافی که به همین مناسبت در کارگاه پیدا شد - یادم هست یکی از آخرین کارهای‌مان «کالیگولا» بود، که بعد از سفر نیویورک و کاراکاس، گروه بازیگران شهر که حاصل تجربه «ارگاست» بود، به هم ریخت و مضمحل شد - من و خانم سوسن تسلیمی و آقای فردوس کاویانی و آربی آوانسیان از کارگاه نمایش بیرون آمدیم. دنبال جایی بودیم و می‌خواستیم تجربه‌ای تازه داشته باشیم. تجربه تازه ما تمایل به برپایی یک مکان بود که آن زمان به آن می‌گفتند «خانه‌های فرهنگی». این خانه‌ها هرچند اعم کارش تئاتر بود اما در کنارش، کتاب هم منتشر می‌کرد، نشریه هم داشت، نمایشگاه نقاشی و موسیقی برگزار می‌کرد و گاهی نمایش فیلم هم بود. ما هم همین کار را در چارسو انجام دادیم. گه‌گاهی حتی نمایشگاه‌هایی روی «برشت» و غیره داشتیم. درهرحال چون جا نداشتیم دست به دامن آقای قطبی شدیم، زیرزمین تئاتر شهر را دیده بودیم که قرار بود پارکینگ تئاتر شهر باشد، ولی به دلایل ایمنی بسته بود. اجازه نمی‌دادند ماشین داخل شود. ما رفتیم زیرزمین را دیدیم و گفتیم مناسب است. البته در قسمتی از آن برای خود تئاتری‌ها، کارگاه نجاری، دکور و لباس دوزی درست کرده بودند. قسمتی را دیدیم و به آقای قطبی گفتیم: «ما از کارگاه نمایش بیرون آمده‌ایم، اینجا را دیده‌ایم و به درد تئاتر می‌خورد». شروع به ساختش کردیم. 4 نفر بودیم و دیدیم خیلی بامسماست اگر اسمش را بگذاریم «چارسو»، چون ۴ نفر بودیم و سر چهارراه بود. بدین ترتیب تئاتر چارسو پایه‌گذاری شد. اولین تجربه‌های ترجمه و کارگردانی من در آن زمان اتفاق افتاد.

پیش از آن فقط یک هنرپیشه بودید؟

بله، اولین میزانسن من همین کار «آهنگ‌های درخواستی» و «زنده‌به‌گور» روی اثر صادق هدایت بود که سال 1356 کار کردم. در فرانسه هم وقتی سه نمایشنامه‌ام انتخاب شد، دیدم دیگر می‌توانم به خودم اجازه کار بدهم. روی زبان فرانسه هم تسلطی پیدا کرده بودم. به بچه‌های دانشگاه دعوت عام دادم که می‌خواهم یک گروه درست کنم؛ گروهی که امتزاجی از هنر و فرهنگ غربی و شرقی باشد. دعوتم در دانشگاه پخش شد و پایه تئاتری را بنا نهادم که درواقع یک انجمن هنری بود. مانیفست آن‌هم برای من ضرورت عجیب‌وغریبی بود چون یک‌چیز در فرانسه خیلی اذیتم می‌کرد و آن آدابی بود که فرانسوی‌ها به آن می‌گویند «انتگراسیون». یعنی فرانسوی‌ها انتظار داشتند آدم‌های خارجی که می‌آیند «انتگره» بشوند، تطابق کامل پیدا کنند و در فرهنگ فرانسه حل شوند. یادم هست آقای «آلن گاناس» که با او در تئاتر شهر پاریس، بازی می‌کردیم، هر شب بعد از پایان نمایش، به پشت من می‌زد و می‌گفت: «تو خیلی خوب بازی می‌کنی اما این اسمت...» می‌گفتم: «می‌خواهی اسمم را عوض کنم و بگذارم آلن دلون؟! خوب است؟ اما با این قیافه شرقی و کوله‌بار فرهنگی‌ام در سن 34 سالگی چه کنم؟ نمی‌توانم بیندازمش پایین.» اما همان‌طور که گفتم «انتگراسیون» فرانسوی طلب می‌کرد در جامعه‌شان حل بشویم اما برای من امری احمقانه به نظر می‌رسید. به همین دلیل مانیفستی تئاتری نوشتم، البته اولین نفری نبودم که بخواهم ادعایی داشته باشم چون الگویم «بروک» بود. گفتم از ایران آمده‌ام و پشتوانه هنر فطری دارم، من هرروز صبح با صدای مثنوی پدرم از خواب بلند می‌شدم، در این فضا و با چنین فرهنگی بزرگ شدم، هرچند در دانشگاه ادبیات فراگرفتم اما قسمت اعظمش، فطری بود. فرهنگ ارثی ما بسیار غنی است، ساز و موسیقی ما سینه‌به‌سینه منتقل شده و قدمتی دیرینه دارد. استاد می‌نشیند و به شاگردش می‌آموزد، چیزی که یاد گرفتم، اسمش را فرهنگ فطری گذاشتم. در 10، 11 سال ابتدایی حضور در فرانسه اما فرهنگ اکتسابی را پیش گرفتم، در ایران با قلبم آموختم و در فرانسه با مغزم. انجمنی که درست کردیم، تلفیقی از این دو بود. با این نگاه که آنچه فرانسوی‌ها می‌گویند، در سرم فرو نمی‌رود و می‌خواهم نگاهی به اصلیتم داشته باشم. اتفاق در دهه‌های 80 این موضوع مُد شد و می‌توانم صدها نمونه‌اش در فرانسه را ذکر کنم. ما در آن دهه شروع کردیم و گروهی تشکیل دادیم که در آن، ایرانی، عرب، فرانسوی، انگلیسی، اسپانیایی و غیره از فرهنگ‌های مختلف بودند.

آخرین کاری که در فرانسه انجام دادید، چه بود؟

آخرین کار فرانسوی‌زبانم، نمایشی برگرفته از قصه صادق هدایت بود که به زبان فرانسوی نوشته شده و «لو ناتیک» نام داشت. بعد از جدایی از همسر فرانسوی‌ام که حاصلش دو فرزند بود، از فرانسه منفک شدم. من کاری با آقای شاهرخ مشکین‌قلم و آقای عزیزالله بهادری انجام دادم به نام «زهره و منوچهر» برگرفته از منظومه ایرج میرزا. بعد از جدایی از همسرم، دیگر به فرانسه وابستگی نداشتم، هرچند بچه‌هایم بودند ولی دیگر بزرگ شده بودند، تقریباً مثل یک کولی سرگردانِ نمایش شده بودم. تمام دنیا را با این نمایش گشتیم. آقای مشکین‌قلم نقش «زهره» را بازی می‌کردند، من هم در سن بالا، «منوچهر» 17 ساله را بازی می‌کردم!

وضعیت نمایش را در ایرانِ امروز چه طور می‌بینید؟

من میزانسنی از آقای نعیمی دیدم، به‌قدری درجه‌یک بود که فکر کردم در نیویورک نشسته‌ام و نمایش تماشا می‌کنم اما وقتی از تالار وحدت بیرون می‌آیم، خیابان را می‌بینم و تنبک‌زن‌های دمِ در را تماشا می‌کنم، یک افتراق می‌بینم بین آنچه روی صحنه انجام می‌دهند و خیابانی که هیچ ربطی به سالن نمایش ندارد. میزانسن آقای مساوات را هم دوست داشتم اما کوچک‌ترین ارتباطی با جامعه ما ندارد. من مخالف تئاتر پیشرو نیستم. الحق والانصاف هم آقای مساوات و هم آقای نعیمی خوب کار کرده بودند ولی تئاتر ایران باید نگاهی به سنت ایرانی داشته باشد. تئاتر به‌هرحال عاریتی از غرب است و باید تلفیقی صحیح میان این دو ایجاد شود.

در پایان، درباره اجراهای «افسانه ببرها» هم برایمان بگویید...

قبل از  این‌که به ایران بیایم وضعیت عجیبی ایجاد شد. آقای هدایت هاشمی، هادی عامل، اشکان جنابی و آرش آبسالان و دیگرانی هم گویا در شهرستان‌ها این نمایش را به روی صحنه بردند و به‌نوعی لت‌وپارش کردند چراکه بیشتر تمرکزشان روی بخش‌های کمدی نمایش بود و در حقیقت قسمت‌های اجتماعی و انتقادی کار فراموش شده بود. بگذریم از  این‌که حاصل دو سال کار من هم تاراج شده بود. این نمایش داستان تخیلی جالبی دارد. نمایش کمدی است اما جنبه‌های اجتماعی انتقادی آن بسیار درخور توجه و ضروریست. با حذف این قسمت‌ها نمایش در حد بسیار نازلی ارائه خواهد شد. سربازی زخمی در شرایط آب و هوایی نامناسب و سخت کوه‌های هیمالیا توسط رفقایش به امان خدا رها می‌شود. باران سیل‌آسایی باریدن می‌گیرد و او از ترس جانش به غاری که مسکن و مأوای ماده ببری و بچه کوچولویش است پناه می‌برد. ببر حتی اگر ماده هم باشد، بازهم ببر است و درنده؛ بخصوص اگر لانه و کاشانه او را تصاحب هم کرده باشند... اما ماده‌ببر ما با او از در آشتی درمی‌آید و حتی از او پرستاری می‌کند و او را مداوا می‌کند. به شکار می‌رود و پاره‌ای از شکار خود را به او می‌دهد. سرباز هم چون گوشت خام نمی‌تواند بخورد، گوشت را سرخ کرده و می‌خورد. گوشت سرخ‌کرده به دهان ببرها مزه می‌کند. خلاصه سرباز در خانه ( ببخشید غار! ) خانه‌داری و آشپزی می‌کند و ببرها هم بیرون شکار! تا  این‌که یک‌شب آقا سرباز حوصله‌اش سر می‌رود و از این معادله معکوس خسته می‌شود و می‌زند به چاک و … خب، همان‌طور که ملاحظه می‌فرمایید داستان جنبه تمثیلی دارد. حذف قسمت‌هایی از نمایش لطمه بزرگی به نمایش است. تا  این‌که بالاخره به سال ۱۳۹۶ به تهران آمدم و دو ماهی در تهران بودم. نیت خیر دوست هنرمندم علی شمس بود ولی این‌طور وانمود شد که آقای علی دشتی برحسب اتفاق در آن کافه تئاتر مستقل پیدایشان شده و پیشنهاد ایشان بود و آقای مهندس پور که دو اجرا از نمایش « افسانه ببر » در جشنواره تئاتری فجر ۹۶ داشته باشم. من هم قبول کردم و بیاد تئاتری که خود من در بنیادش سهیم بودم، اجرا را در « تئاتر چارسو » تقاضا کردم، که شد. اجرا کردن یک نمایش در مقابل تماشاچیان برای من همیشه حالت این را دارد که آدمی به مهمانی یا به دیدار دیگر آدمیان برود. ممکن است که شما برای صرف شام یا تبادل‌نظر در امر ثابتی به نزد کس یا کسانی بروید، یعنی از قبل چارچوبی برای دیدار تعیین شده باشد، اما شما به‌هیچ‌وجه نمی‌توانید جریان گذران سیال آن دیدار زنده را همچون ماشینی از قبل برنامه‌ریزی کنید. برای من اجرای تئاتر، بردن یک موجود زنده به مقابله با موجودات زنده دیگر است. این موجود زنده که حالا اسمش را بگذاریم « اجرا » موجودی است که یک پشتوانه فرهنگی اجتماعی دارد، درنتیجه رفتار او در آن شب بخصوص بستگی به تأثیر و تأثرات او از ریشه‌های فرهنگی و اجتماعی او دارد، علاوه بر آن او هم آدم است، رگ و ریشه دارد، درنتیجه حضور او بستگی به حالش، به آنچه خورده است و خدای‌نکرده کشیده است، به شرایط زندگی و خانواده، به خوشی و ناخوشی او ، بستگی به همه‌چیز دارد، آب‌وهوا، و بخصوص تماشاچیانی که آن‌ها هم هرکدام باحال مخصوص به خودشان به دیدارش آمده‌اند. خلاصه هر اجرا زندگی‌ای است که حال خودش را دارد، متولد می‌شود و می‌میرد و هرگز دیگر تکرار نخواهد شد. به قول آن فیلسوف آلمانی شما نمی‌توانید دو بار در یک رودخانه یکسان شما کنید. چون رودخانه سیال است. به‌هرحال اجراهای نمایش «افسانه ببر» هم در تهران و شهرهای استان کرمان یک چنین حالتی داشت. اجرای کرمان من به‌هیچ‌وجه همانند اجرای استرالیا نبود. اجرای نمایش «افسانه ببر» در ایران از حال و هوای من در ایران نشان دارد.