«چرخش»
آفاق شوهانی (شاعر و داستان نویس)یک
گفتم:«یه پلاک بده که مناسب روز زن باشه.»از داخل ویترین جعبهای برداشت. در جعبه را باز کرد. پلاکها در اندازههای مختلف خودنمایی میکردند. گفتم:«خیلی خوبه اما روی همهشون نوشته: «روزت مبارک» پلاکی ندارین که روش حک شده باشه: «روز زن مبارک»؟
سرش را به طرف ویترین چرخاند در چشمبههمزدنی با دست چپ چند پلاک برداشتم و توی جیب شلوارم گذاشتم. بو برد؛ تا خواست چیزی بگوید با دست راستم روی چند پلاک ضربه زدم و گفتم:«این پنج تا معرکهان، خوشساخت و خوشسایزن.»
با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:«فرق چندانی با اونیکی پلاک ندارن، نه! پلاکی ندارم که مشخصاً روش نوشته باشه: «روز زن مبارک».
طلبکارانه از پیشخوان فاصله گرفتم و گفتم:«خیلی خوب آقا ببخشید مزاحم شدم.»
از طلافروشی بیرون آمدم و هرولهکنان خودم را لابهلای مردم گموگور کردم.
دو
از طلافروشی بیرون آمد، تعقیبش کردم. تا چند کوچه پشت سرش بودم. در راسته نقرهکارها از نظر پنهان شد. به سبزهمیدان که رسیدم او را لابهلای دیوار گوشتی عابران گم کردم.
روی سکوی میدان نشستم و به خودم نهیب زدم:«این تعقیب برا چیه؟ میخوای چی بهش بگی؟ میتونه همهچیرو انکار کنه، تازه فکر میکنی اگه طلاها رو برگردونی انعامی نصیبت میشه؟ طلافروشا نم پس نمیدن حتا ممکنه طرف شک کنه که شریک جرمی طلا بلند کردی و بدل پس آوردی، خودتو مضحکه نکن، دیگه هم با جیب خالی ویترینا رو دید نزن و به مغازه این و اون سرک نکش و دنبال این نباش که مچگیری کنی.»
سه
مرد یکبار دیگر پلاکها را شمرد و بزدلانه گفت:«سی... سیوپنج تا.»
طلافروش گفت:«مطمئنی؟»
- آره دو... دو بار شمردم.
- دیروز سیوهشت تا توی این جعبه گذاشتم.
- واسه چی مغازهرو به امون خدا ول کردی؟
- انگشتر خا...خا...خانم سلیمی رو جوش میدادم.
- مگه نگفتم وقتی صدای مشتری میشنوی از اون جهنمدره بیا بیرون.
- اون یا... یارو زن بود یا مرد.
- مث اینکه اون تو پاک گیج میشی، صدای زن و مرد رو از هم تشخیص نمیدی! شاید هم دلت رفته پیش دختر سلیمی. اگه انگشتر رو خوب برق انداختی زنگ بزن بیان ببرن.
- اوستا شما... شما... این اینجا...
- طرف حرفهای بود، به ولای علی یه لحظه کلهمو چرخوندم سمت ویترین، یه لحظه ها! همون یه لحظه سه تا پلاک کش رفته. هیچی! اگه تا فردا هم بگیم فایده نداره، یه زنگ بزن خونه خانم سلیمی، قولشو دادی دیگه!
- آره آره چش... چشم.
چشمهای مرد از شادی برق زد. نگاهش را از طلافروش دزدید. سرش را پایین انداخت و به طرف تلفن رفت.
بعدالتحریر: چیدمان این داستان کدام گزینه است:
یک - دو - سه
یک - سه - دو
دو - یک - سه
دو - سه - یک
سه - یک - دو
سه - دو - یک