بیانیه‌های بازنده و برنده انتخابات 1403
فروزان آصف‌نخعی (روزنامه نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2452
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


گفت‌وگو با فرهاد فخرالدینی، موسیقیدان نامدار ایرانی به بهانه هشتادوسومین زادروزش

روایت یک زندگی در بین نت‌ها

همدلی| علی نامجو:سه روز قبل هشتادوسومین زادروزش را هم پشت سر گذاشت؛ هنرمند خوش‌نام و خوش‌خلقی که سال‌های سال است دارد آفرین‌های جذاب و شنیدنی‌اش را به گوشمان می‌رساند و مدت‌هاست در عرصه تالیف کتاب هم فعالیت می‌کند. بیش از همه نامش با ارکستر ملی ایران گره خرده؛ چون فخرالدینی بود که در دهه هفتاد این ارکستر را به راه انداخت و باعث شد بسیاری از هنرمندان جوان و پیشکسوت به بهانه حضور در این ارکستر گرد هم بیایند و در ایران و خارج از کشور به اجرای برنامه بپردازند. موسیقی فیلم هم از جمله عرصه‌هایی است که فرهاد فخرالدینی را باید از نامدارانش به‌حساب آورد و ازجمله آثاری که او برایشان موسیقی ساخت، می‌شود از سربداران، بوعلی سینا، روزی روزگاری، کیف انگلیسی و امام علی نام برد. او حالا با کوله‌باری از آثار و اقدامات قابل ‌تقدیر در سومین سال از هشتمین دهه زندگی بیشتر وقتش را در خانه می‌گذراند؛ آن‌هم برای نوشتن کتاب‌های خواندنی‌اش. به بهانه زادروز این موسیقیدان شهیر در روزنامه همدلی با او هم‌صحبت شدیم تا برایمان از اوضاع‌واحوال امروز و اکنونش بگوید. شرح گفت‌وگو با این هنرمند پیشکسوت را در ادامه می‌خوانید:

 لطفاً برایمان یک روز از برنامه کاری خود را که به تألیف کتاب هم مشغول هستید توصیف کنید...

در شرایط فعلی یک مقدار با گل و گیاه در باغچه مشغولم. نهال و گل می‌کارم، به آنها رسیدگی می‌کنم، به گل‌ها آب می‌دهم و باغچه را هرس می‌کنم. ساعاتی از روزم در باغچه می‌گذرد. بخشی از روزم هم صرف مسائل و امور مربوط به کتاب می‌شود. کارهای چیدمان کتاب و نت‌نویسی را بررسی و کنترل می‌کنم. نظریاتی هم دارم که در حاشیه کتاب می‌نویسم و تذکر می‌دهم که باید رعایت شوند. معمولاً اهل مطالعه هستم و در طول روز حتماً باید حداقل در حد چند صفحه مطالعه داشته باشم. یک مقدار هم خبرهای روز را از تلویزیون می‌شنوم تا ببینم دنیا در چه وضعیتی است، اما تا چشم بر هم می‌زنم، می‌بینم که روز تمام شده است.

 صبح چه ساعتی از خواب برمی‌خیزید و شب‌ها چه زمانی می‌خوابید؟

معمولاً ساعت هفت صبح بیدار هستم و شب‌ها هم بین ساعت یازده تا دوازده شب به رختخواب می‌روم.

 این برنامه را چند سال است که اجرا می‌کنید؟

در دورانی که انرژی بیشتری داشتم، مخصوصاً زمانی که رهبر ارکستر بزرگ رادیو و تلویزیون ملی ایران بودم، خیلی بیشتر فعال بودم. هم در هنرستان و هم در هنرکده موسیقی ملی، دروس مختلفی را تدریس می‌کردم و خیلی پرکار بودم. رهبر ارکستر بودم و آهنگسازی می‌کردم و هم مسئولیت تولید آثار ارکستر و مدیریت هنری ارکستر با من بود. باید تا نیمه‌شب کار می‌کردم تا خللی در برنامه ارکستر رادیو و تلویزیون ملی ایران ایجاد نشود. بسیار اتفاق افتاده بود که تا ساعت چهار صبح کار می‌کردم. بعد از این‌که روز پرکاری را پشت سر می‌گذاشتم، حدود ساعت 10شب به منزل می‌رسیدم. حدود یک ساعت‌ونیم به‌صرف شام، دیدن بچه‌ها و عیال می‌گذشت و بعد می‌نشستم پای پیانو، کار و نوشتن که گاهی اوقات تا ساعت چهار صبح طول می‌کشید. نظم در زندگی من همیشه برجسته بوده است. البته در وسط روز باید یکی، دو ساعت استراحت می‌کردم. از ابتدا این عادت را داشتم چون دو وعده پرکار را سپری می‌کردم. به‌هرحال باید تجدید نیرو صورت می‌گرفت و استراحتی انجام می‌شد تا مجدداً برای رفتن بر سر ارکستر آماده شوم. بعد از این‌که از ارکستر به خانه برمی‌گشتم، باز یک ساعت، یک ساعت‌ونیم سرم با بچه‌ها گرم می‌شد و دوباره به کار مشغول می‌شدم. آن زمان بدنم کشش داشت و بحثی نبود، من موسیقی فیلم هم بسیار کار می‌کردم و در این میان اتفاق می‌افتاد که گاهی اوقات دو شبانه‌روز نمی‌خوابیدم. ۴۸ساعت به‌راحتی بیدار بودم و کار می‌کردم. مواقعی بود که وضع برق تهران خیلی خراب بود، جنگ بود و یک دفعه 6، 7ساعت برق استودیو می‌رفت و ما منتظر می‌ماندیم تا برق بیاید و کار را ادامه دهیم، اگر منتظر نمی‌ماندیم تا کار را از سر بگیریم، کار لنگ می‌ماند. چند کار را به‌صورت همزمان انجام می‌دادیم؛ هم باید موسیقی‌های سریال‌ها را آماده می‌کردیم و هم قطعاتی بود که باید برای فیلم‌های سینمایی کار می‌شد. از جوانی عادت داشتم این‌گونه کار کنم. همراه با ارکستر موسیقی ملی ایران که در سال 1377 تشکیل شد، هم این پرکاری تا حدود زیادی ادامه داشت. تا سال 1395 هم می‌توانم بگویم خیلی پرکار بودم و مسئولیت بزرگی در ارکستر موسیقی ملی ایران بر عهده من بود. تهیه و تنظیم یک برنامه موسیقی برای این‌که آماده شود تا به روی صحنه برود، کار زیادی می‌طلبد، مخصوصاً این‌که سفرهایی مثل سفر شانگهای و سفرهای داخلی دیگر پیش می‌آمد و باید ارکستر را آماده و حرکت می‌کردیم. به‌هرحال پر کار بودم. البته الآن هم بیکار نیستم و نسبت به سن و سالم فعال هستم. بیکار ننشسته‌ام و دست روی دست نگذاشته‌ام که چه‌کاری باید انجام دهم. زندگی من دو حالت دارد، من باید کار کنم یا به سفر بروم. اگر دیدم که نمی‌توانم کار کنم، یک مقصد را انتخاب کرده و به سفر می‌روم.

 برخی جوانان فعال در عرصه هنر از خستگی‌ها و افسردگی‌هایی یاد می‌کنند که در طول روز با روزمرگی ادغام می‌شود...

البته من کمی به آنها حق می‌دهم، چون زمانه، زمانه شادی نیست و گرفتاری مخصوصاً در رشته موسیقی‌ها زیاد است. وقتی مشکلات موزیسین‌ها را می‌بینم، دل من هم به درد می‌آید و خیلی ناراحت می‌شوم. به‌هرحال وقتی می‌بینم آن‌طور که دلم می‌خواهد، نمی‌توانم فعالیت کنم، ترجیح می‌دهم فعالیتی که دارم در خانه باشد یا به کار دیگری بپردازم. بهترین کاری که الآن می‌توانم انجام دهم، چاپ مواردی است که در دست داشته‌ام. تجربیات زیادی در اختیار دارم و اگر بخواهم به چاپ تمام آنها بپردازم، باید عمر خیلی درازی داشته باشم تا بتوانم به همه آنها برسم.

 شما پیش‌ازاین هم تألیفاتی داشته‌اید. به‌طور مثال کتاب «شرح بی‌نهایت» که خاطرات شما را شامل می‌شود به‌نوعی یک زندگی‌نامه خودنوشت است. این اثر حالت داستان گونه‌ای دارد و مخاطب امروز و جوانان علاقه‌مند می‌توانند با کتاب همراه شوند. در آغاز کتاب به ماجرای سفر شما به تهران اشاره شده است. می‌خواهیم بدانیم فرهاد فخرالدینی از کجا آمده و چه زیستی را تجربه کرده تا به فرهاد فخرالدینی امروزین تبدیل شده است؟

فکر می‌کنم در نهاد انسان‌ها آتشی وجود دارد که درواقع همان عشق است. ممکن است حتی در یک بچه کوچک هم‌چنین آتشی وجود داشته باشد. گمان می‌برم شعله و گرمای آن آتش است که انسان را وامی‌دارد که تحرکی کند و حرکتی هرچند کوچک داشته باشد. دقیق نمی‌توانم منشأ آتش را پیدا کنم و بگویم چه طور انسان در اوج گرفتاری‌ها و مشکلات عدیده زندگی می‌تواند راه خود را بیابد.

 امروز، روزگاری است که عده‌ای از جوانان ممکن است همه را با یک دید نگاه کنند و اگر کسی به یک جایگاهی برسد، بگویند «او از جمع ازمابهتران بوده و ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم مانند او بشویم.» شما تا چه حد با این تفکر موافق هستید.؟

وضع زندگی جوانان ما در حال حاضر خوب است، اما باور کنید کودکی ما خیلی سخت بود. در کتابم هم آورده‌ام که دو ماه به دنبال این کار بودم تا من هم مثل برادرانم بتوانم چند نان بخرم. عذر می‌خواهم که این اصطلاح را به کار می‌برم ولی هرکسی قلدرتر بود، نان نصیبش می‌شد. منی که تنها 8،9سال سن داشتم، آرزویم بود مثل بزرگ‌ترها بتوانم نان بخرم. برادر بزرگ‌ترم و برادران دیگرم می‌رفتند و گاهی اوقات دست‌خالی برمی‌گشتند. ممکن بود نان پیدا کنند یا نکنند، حتی خود پدرم به دنبال نان می‌رفت. زندگی‌ها در آن زمان خیلی سخت بود. می‌گفتم اجازه دهید من هم بروم نان بخرم. یک روز پدرم دو ریال به من پول داد تا بروم و ببینم می‌توانم نان بخرم یا نه. سه، چهار ساعت در ازدحام جمعیت صف نانوایی ایستادم. چند بار نزدیک بود خفه شوم و زیر دست‌وپا از بین بروم. به‌قدری به پیشخوان نانوایی هجوم می‌آوردند که فضا برای نفس کشیدن هم تنگ بود. به‌قدری نانوایی شلوغ بود که برخی دلشان می‌سوخت و می‌گفتند «بچه خفه شد، نجاتش دهید.» بعد دستم را می‌گرفتند و می‌کشیدند. سرانجام یک روز من هم توانستم یک نان بگیرم. شاید باورتان نشود وقتی به سمت خانه حرکت می‌کردم تا به سمت پدر بروم و بگویم «من هم موفق شدم بالاخره نان بگیرم»، چه شعفی در وجودم داشتم. نان را بالا می‌انداختم، نان در هوا چرخ می‌خورد و پایین می‌آمد که آن را روی هوا می‌گرفتم. در مسیر خانه یک پل بود که ماشین‌های ارتشی از روی آن رد می‌شدند و به سمت سربازخانه می‌رفتند. بین دو بلوک این پل، شکافی بود به اندازه‌ای که فقط یک نان می‌توانست از آن عبور کند. به‌قدری باران باریده و جوی سیلابی بود که آب گل‌آلود جریان داشت. من با شادی نان را بالا می‌انداختم و می‌گرفتم که یک باره این نان چرخی زد و درست میان همان شکاف افتاد سیل آن را برد. مجسم کنید برای بچه‌ای که دو ماه آرزوی خرید یک نان را دارد و موفق هم شده، ولی این نان این‌گونه از دستش در رفته است؛ می‌توانید حدس بزنید چه حالی شدم؟

 احتمالاً حال کسی را داشته‌اید که گویی دنیا را از او گرفته‌اند...

گریه می‌کردم و به سمت محل کار پدرم می‌رفتم. او آتلیه عکاسی داشت. با چشمان اشک‌بار به پدرم گفتم «من نان را گرفتم ولی از دستم افتاد.» فکر کردم که حالا ممکن است من را نصیحت کند و بگوید «تو چرا نان را بالا انداخته‌ای.» ولی بغلم کرد و گفت «این خیلی خبر خوبی است!» گفتم «کجایش خبر خوبی است؟!» گفت «دیگر بدبختی بدتر از این نمی‌شود! این اوج بدبختی است و بعدازاین شرایط حتماً خوب می‌شود.» پدرم چنین دیدی داشت و معتقد بود هر چیزی بالاخره افت‌وخیزی دارد. حتی معتقد بود که زمانی هم وضع آدم خیلی خوب می‌شود که از آن روزها هم می‌ترسید. از خوب بودن اوضاع وحشت می‌کرد و می‌گفت «این هم خوب نیست. الآن ممکن است که در انتظار یک خبر یا حادثه بد باشیم.» زندگی من در کودکی به این شکل گذشته، ولی هیچ‌وقت از تلاش و کوشش بازنایستادم. همیشه همراه با خانواده، کار و تلاش می‌کردم. وقتی هم وارد دنیای موسیقی شدم، گویی دنیای گمشده‌ام را پیدا کردم. این علاقه تا الآن هم رهایم نکرده است. از همان سنین کودکی به‌قدری عاشقانه به دنبال این راه رفتم که تمام زندگی‌ام، شد موسیقی.

 این خاطره متعلق به چه سالی بود؟

این خاطره زمانی بود که من حدود 9 سال سن داشتم. این اتفاق در تهران رخ داد. من در هشت سالگی به تهران آمدم. قبل از آن پدرم در تبریز، مغازه‌ای داشت که میعادگاه ادبا بود. او گرامافون و صفحه گرامافون می‌فروخت. در داخل مغازه، محصولاتی مانند برگه زردآلو، کشمش، آرد و... هم داشت. در کل مغازه عجیبی بود. درعین‌حال مغازه پدرم محل نشست آدم‌های روشنفکر هم به شمار می‌رفت. ادبا پیش پدرم می‌آمدند و باهم شعر می‌خواندند و از ادبیات حرف می‌زدند. در همان مغازه، رادیو بر من خیلی اثر داشت و من با موسیقی در آنجا آشنا شدم. همان‌طور که در کتابم هم آورده‌ام، همیشه به دنبال این رادیوهای لامپی بودم. به داخل رادیو نگاه می‌کردم و می‌دیدم چند لامپ نیمه‌روشن آن داخل هستند و هیچ‌چیز دیگری نیست. با خودم می‌گفتم «این‌ها آدم‌های کوچکی هستند که یک باره بیرون می‌آیند و من یک روز غافلگیرشان خواهم کرد!» دنبالشان می‌گشتم تا ببینم آنهایی که در داخل رادیو آواز می‌خوانند و ساز می‌زنند، چه کسانی هستند! چهار، پنج سال بیشتر نداشتم و عقلم نمی‌رسید که آنها در یک استودیو درجایی دیگر ساز می‌زنند و صدایش به ما می‌رسد. فکر می‌کردم اعمال نوازندگی و خوانندگی در داخل جعبه رادیو صورت می‌گیرد، به همین دلیل همیشه به دنبالشان می‌گشتم. یک روز آقای شاهرخ تویسرکانی به این مسئله پرداخت. ایشان به شاگردان من اشاره کرد و گفت «آقای فرهاد فخرالدینی، شاگردان خودشان را پیدا کرده‌اند؛ همین‌ها که الآن در ارکستر ساز می‌زنند و هنرمندان بزرگی محسوب می‌شوند. آقای فخرالدینی در دوران کودکی دنبال نوازندگان می‌گشتند که بالاخره آنها را پیدا کردند!»

 به نظر می‌رسد از همان دوران کودکی، ذهن خیال‌پردازی داشتید.  تصویرسازی خاطره نان و آدم‌های کوچکی که باید در جعبه رادیو مخفی شده باشند، نشان از ذهن خلاق کودکی دارد که بعدها با کارهایی که می‌سازد، خیال‌پردازی‌هایش را بروز می‌دهد...

بله، همین‌طور است. باید بگویم که من اولین بار صحنه را به‌اتفاق پدرم دیدم. پدرم من را به سالن برد و تازه فهمیدم نوازندگی و خوانندگی چگونه است. سالن خیلی خوبی بود که هنوز هم در خاطرم مانده است. من روی زانوی پدرم نشسته بودم. پنج سالم بود و باور کنید که دقیقاً آن زمان احساس کردم متعلق به صحنه هستم و آنجا را دوست دارم و دلم می‌خواهد روی سن باشم. چنین حسی در من بیدار شد و درواقع به وجود آمد. فکر کردم که چه قدر خوب است آدم هنری داشته باشد و روی صحنه اجرا کند. این موضوع همیشه در ذهنم بود. فکر می‌کنم خانواده اثر خیلی زیادی روی سرنوشت کودکان می‌گذارد. همچنین محیطی که در آن زندگی می‌کنیم و چیزهایی که می‌بینیم و می‌شنویم خیلی اثرگذار هستند. به‌هرحال وجود صفحات موسیقی که در خانه ما و در مغازه پدرم بود، بدون چون‌وچرا روی من تأثیر گذاشت.

 دو پسرتان هم مانند شما در راه موسیقی قدم گذاشته‌اند. به گفته عده‌ای فرزاد آغازگر سبکی نوین در نوازندگی گیتار الکترونیک بوده است. خودتان چه قدر علاقه‌مند بودید که فرزندانتان در این عرصه حضور داشته باشند؟

هم فرشاد و هم فرزاد، هر دو خودشان راهشان را انتخاب کردند و به راه موسیقی کشیده شدند. فرشاد در آلمان زندگی می‌کند و علاوه بر این‌که یک لیتوگراف قابل است، با موسیقی هم آشنایی دارد. یک آلبوم هم منتشر کرد که هنوز که هنوز است از تلویزیون پخش می‌شود. این آلبوم «آندلس» نام داشت و با دوستش فریبرز یوسفی کار کرده بود که خیلی هم زیبا از آب درآمد. فرشاد باذوق است و قطعات زیبایی هم می‌سازد. فرزاد هم همین‌طور است و اینجا دستیار من محسوب می‌شد. در استودیو تمام‌وقت را کنار من کار می‌کرد. خودش علاقه‌مند به تدریس و نوازندگی گیتار بود و این کار را ادامه داد و الآن یک مؤسسه آکادمی گیتار به نام «رنگین‌کمان» را اداره می‌کند و بسیار هم پرکار است. معلم خیلی خوبی هم محسوب می‌شود. موسیقی، انتخاب آنها بوده و خودشان این راه را رفته‌اند. البته خانواده ما خانواده‌ای است که در آن به هنر خیلی بها داده می‌شود، چه مادر بچه‌ها، چه من، چه عموهای بچه‌ها، چه خاله‌ها و... همیشه مشوق بچه‌ها بوده‌ایم. به‌هرحال فرزاد و فرشاد تصمیم گرفتند که راه پدر را بروند.