بیانیه‌های بازنده و برنده انتخابات 1403
فروزان آصف‌نخعی (روزنامه نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2452
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


کوچه همیشگی

فیض شریفی (نویسنده)

باران را دیده‌ای که بر سبزه بنشیند؟ یا شبنمی که بر آبی استخر؟ چشم‌هایش همین جوریا بود. من هم دست کمی از او نداشتم. زار زار گریه می‌کردم. گفتم: حوصله‌ات را ندارم، چقدر می‌گویی؟ گور پدرش که رفت.
از روز ازل بوده و تمام هم نمی‌شود. نخستین شعر فارسی هم بنایش برهجران بالا آمد:«آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا/او ندارد یار بی‌یار چگونه روذا...». ساکت نشست توی ماشین و به باغ اناری نگاه می‌کرد و جوب لجن‌زده. اناری تکه شده روی یکی از درخت‌ها بر اثر وزش باد می‌لرزید. دلخور شد، در ماشین را محکم به هم زد. دستش را گرفتم و گفتم: بعد از هیجده سال قال‌ات گذاشت. برای آخرین بوسه آمده بود و تو را بوسید و قربون صدقه‌ات رفت و مثل الان تو در ماشین را کوبید و دوید به طرف آن منزل کلنگی و زنگ زد و مشت به در کوبید. بعد تو رفتی دنبال‌اش و چوبی از آن آبشار طلایی به یادگار کندی ولی باز فردای آن روز با ماشین آمدی و صدای ضبط ماشین را بلند کردی و ترانه‌ای را گذاشتی:«همین که می‌نویسم و...دوباره سبز می‌شوی...» بعد طرف با شلوارک لای در را باز کرد و با شرمندگی سرش را پایین انداخت. انگار شب پیش، پیش کسی بوده و بعد صدای ماشین باری آمده و تو عقب جلو کرده‌ای و او در را بسته و تا حالا...دیگه چی مطلب دیگری مانده که بگویی؟ الان که دیگر خانه او این‌جا نیست. از منزل پدر پریده و رفته پیش شوهرش. تا کی باید پای تو می‌نشست؟ هیجده سال با اخلاق گه مرغی تو سر کرد ولی تو تف هم توی دست‌اش نینداختی. زن، بچه می‌خواد. مواظبت می‌خواد، کتاب نمی‌خواد، خفه شد از دست‌ات ...». به دیوار پرشکاف باغ تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. چشم‌اش پر از باران بود. عاشق همین حالت‌ها بود. تاکنون بیش از بیست بار مرا به این کوچه باغ پر درخت آورده بود. انگار شیراز فقط همین کوچه را دارد. چند نفر داشتند کلید توی در خانه کهنسال معشوق سهیل می‌چرخاندند. در که باز شد چند نفر با بیل و کلنگ از اتاق‌های تخریب شده بیرون آمدند. خانه پنج اتاق داشت و سقف هر پنج تا را برداشته بودند. آجرها و تیر آهن‌ها را کنار حیاط چیده بودند. سهیل گفته بود:«مستاجر بودند. پدرش ورشکست شده بود، خواهرش طلاق گرفته بود، برادرش جدا شده و قرض بالا آورده بود. چرا آخر زن من باید ایثار کند و از خانه پدر برود. به من نگفت پول می‌خواهد وگرنه همه‌ی زندگی‌ام را...». گریه کرد و ادامه نداد. او نمی‌دانست:«اول دل‌ام فراق تو را سر سری گرفت/ و آن زخم کوچک دل‌ام آخر جذام شد...»‌ سهیل فریب خورده بود و نمی‌دانست. سپیده روزهای آخر خیلی مهربان شده بود و با ترفند و اشک تمساح‌وار از سهیل خواسته بود که با مهر از هم جدا شوند و دیگر ادامه ندهند و همدیگر را نبینند. سپیده چنان فیلم بازی کرده بود که سهیل شک نکرده بود و قول داده بود دیگر مزاحم‌اش نشود. این‌ها را به سهیل نگفتم وگرنه رس از زندگی آن‌ها می‌کشید و بیچاره‌شان می‌کرد. هرچند سهیل در هر کوی و برزن آن‌ها را تعقیب می‌کند و حتا جای خالی سپیده را دارد در کوچه پر می‌کند.