بورس
خیام واحدیان (نویسنده)نمیخواستم کاری را که دوست نداشتم ادامه بدهم، مدتی بود بیکار بودم. اوایل چون هم مختصر پولی داشتم و هم امید به پیدا کردن کار دلخواه و هم دلخوش به اینکه قدری استراحتی کنم بعد از ده دوازده سال کار پشت سر هم و پرفشار، خیلی سخت نمیگذشت و تحمل میکردم و خودم را به درودیوار نمیزدم. چون تواناییام را در کارم میدانستم فکر نمیکردم مدت طولانی بیکار بمانم. گاهی هم کارهایی گیرم میآمد اما باب میلم نبود و سبک و سنگینشان میکردم؛ نه اینکه کار بدی باشند، نه، راستش را بگویم خودم چندان راضی به کار کردن نبودم کلا! یعنی پیش خودم میگفتم این همه سال سگ دو زدم که چه؟! کو پول و پسانداز و کو امکانات برای بچهها. آیندهای که ندارم، خودم و سه بچه ام هم نمیدانند تکلیفشان چیست و به این همه سال گذشته که نگاهی میانداختم عصبانیت و ناراحتیام بیشتر میشد. مدام با خودم کلنجار میرفتم و درونم جنگی راه افتاده بود که روز به روز شدیدتر میشد. اگر کار کنم که به جایی نمیرسم، کار نکنم هم محتاجم و مغموم. مانده بودم آیا کار کنم یا نکنم و شبهای زیادی با همین مسئله کلنجار میرفتم و خوابم نمیبرد؛ و این قصه تمامی نداشت. گاه سردردهای شبانه ام هم به این قصه اضافه میشد و حالم نورعلی نور میشد. بیقرار بودم و تصمیم داشتم به هر نحوی شده خودی نشان دهم تا هر طوری شده پیش زن و بچه شرمندهتر از این نباشم. آخر فایدهای نداشت و داشتم به سمت افسردگی میرفتم. روزی که دیگر کمکم پسانداز مختصر ته کشیده بود و از بیکاری هم کلافه شده بودم وارد خانه شدم و فکری را که به کلهام زده بود با بقیه در میان گذاشتم. -البته بیشتر کار را انجام داده بودم و حالا آمده بودم بگویم قصد دارم این کار را بکنم و شما هم نگویید نه! ماشینم را فروخته بودم و ثبت نام و مقدمات کار انجام شده بود فقط میخواستم اعلامش کنم؛ در واقع اعلام رسمی. موقع شام که رسید ماجرای بورس و شرکت و خرید سهام و... را که همکار قدیمم به من یاد داده بود بازگو کردم و همه را امیدوار به سود بیدردسر و فراوان. مخالفت چندانی نشد، فقط مواظب باش و خودت میدانی و از این دست حرفها که بعدا نگویی چرا نگفتی و... . یک ماهی که گذشت با شوق و رضا سودم را میگرفتم و خوشحال که چه درآمدی پیدا کردهام فارغ از همه دویدنها و فشارهای جسمی و بیخوابی و کم درآمدی! سوار بر خر مراد بودم و سرم در گوشی، تا پاسی از شب نمیخوابیدم و صبح به امید سبز شدنها بیدار میشدم. کمکم نشانههای رکود و کساد بورس نمایان شد و اوضاع تا جایی رسید که سرمایه به کف رسید و شد آنچه بعضیها به طعنه میگفتند... تا اینجا رسیدهام که الان چیزی برای از دست دادن ندارم و چیزی هم به دست نیاوردهام به جز اینکه حالا دست خالی و با شکستی در کارنامه کم بارم دنبال کاری باشه که ۱۷ سال در آن تخصص دارم و شش ماهه نصف دستاوردش را بر باد دادهام.