پاسگاه
خیام واحدیان (نویسنده)روستای نه چندان بزرگ ما از تعدادی خانواده تشکیل میشد که بیشترشان از دو طایفه مختلف بودند و اغلب با هم دعوا و درگیری داشتند؛ زمینی نبود که مثلا بگویم سر زمین و اختلاف مرزی با هم درگیر میشدند یا چیز ارزشمند و مهم دیگری.
گاو و گوسفند چندانی هم نبود؛ بعضی خانوادهها چندتایی بز داشتند که هیچ خاصیتی نداشتند و از بس که همیشه گرسنه بودند. حتی لباسهای پارهمان که میشستیم و روی دیوار میانداختیم تا خشک شوند، را هم میخوردند.
نمیدانم ریشه این دعواها و کینه از کجا آمده بود، اما همه میگفتند تا بوده همین طور بوده و پیرمردهای دو طرف هم از قضا آتش بیار معرکه بودند.
عروسی که میشد دیگر شکی نبود که دعوای مفصل و بزنبزن حسابی در کار است. جرقه دعوا هم معمولا از چوب بازی شروع میشد و با کوچکترین تنشی و برخوردی چنان اوضاع به هم میریخت که از هر طرف سنگ و چوب چماق بر سر همه فرود میآمد.
کمی که از هیجان و داغی اولیه کتککاری کم میشد سروکله ماموران ژاندارمری پیدا شده و هر کس که سر و صورتی خونی داشت هر طور بود پا به فرار میگذاشت و بقیه هم در صحنه میماندند و با آب و تاب ماجرا را برای ژاندارمها به نفع فامیل خودشان تعریف میکردند.
پاسگاه از روستا فاصلهای نداشت؛ پایین روستا بود و مطمئنا ژاندارمها با اولین سروصداها متوجه دعوا میشدند، ولی چون این مسئله تکراری شده بود میدانستند که باید کمی بگذرد تا بیایند و نیاز به برخورد و گرفت و گیر نباشد؛ چرا که باز ریش سفیدان دو طرف با التماس و پادرمیانی غائله را میخواباندند تا روز یا شب دیگری و دعوای دوبارهای.
برای من که مثل چند خانواده دیگر جزو هیچ طرف دعواهای همیشگی نبودیم، قصه رنگ و بوی دیگری داشت و نمیشد خوشحال یا ناراحت باشیم از کتک خوردن یا کتک زدن کسی یا گروهی.
گاهی وقت که ماموران پاسگاه کمی زودتر میرسیدند چنان همه را با چوب و قنداق تفنگ میزدند که تا مدتها پهلو و دست و پای خیلیها کبود بود و بعضی از بس کتک میخوردند توان راه رفتن نداشتند.
یک بار در همین گیرودارها که شبی بارانی هم بود بعد از سنگ پرانی شدیدی از دو طرف، من که به عروسی دعوت شده بودم سرم شکست و خون زیادی بر سر و صورتم ریخته بود که ژاندارمها آمدند و چون همه زخمیها فرار کرده بودند من را کشان کشان تا پاسگاه بردند و هر چه میگفتم من طرف دعوا نیستم و جزو بی طرفهایم فایده نداشت و شب را تا صبح در پاسگاه ماندم، تا مادرم خبردار شد و با فریاد و دادوقال به در پاسگاه کوفت و چون رئیس پاسگاه دید مادرم حسابی عصبانی و شاکی است، آزادم کرد و گفت: «یالا بدو بیرون؛ بیخود میکنی وقتی طرف دعوا نیستی سرت شکسته و درنرفتهای تا ماموران ما برسند و تو را بگیرند».