دیپلم
حسن صفرپور (داستاننویس)وقتی دیپلم گرفتم غرور خاصی داشتم و منتظر تایید و تمجید همه بودم. البته دیپلم هم برای خودش مدرکی بود اون موقع و خیلی جاها میشد باهاش مشغول به کار شد. بعد از اینکه باد مدرک خوابید، یه روز اتفاقی توی روزنامه دیدم که نیروی زمینی ارتش نیرو میخواد. زنگ زدم و شرایط و مدارک لازم را پرسیدم و با اتوبوس شب راه افتادم به سمت شیراز که صبح اونجا باشم و هر طور شده استخدام بشم. صبح ساعت ۷ جلوی در پذیرش استخدامی مدارکمو تحویل دادم، منتظر بودم، ساعتی که گذشت از پشت پنجره صدایم زدند، آقای مسنی که چند قپه رو دوشش بود گفت:«پسرم برو خودمون خبرت میکنیم». منم با خوشحالی گفتم:«منتظر باشم حتما؟» و اونم جواب داد:«گفتم که خودمون خبرت میکنیم حالا». به خونهمون زنگ زدم، مادرم گوشی را برداشت؛ خبر را بهش دادم و با کمی چاشنی امیدواری و اینکه حتما خبرم میکنن خوشحالش کردم و اونم خیلی خوشحال شد که بله پسرش قراره یه افسر بشه و زندگی و... از قضا پیرزن همسایه کنار مادر بود و فهمید که شیرازم گوشی را گرفت و بدون مقدمه گفت:«یه بشکه آبغوره برام بگیر پسرم!» من که میخواستم همون ساعت برگردم به ناچار رفتم و براش گرفتم و به طرف ترمینال حرکت کردم. در مسیر کنار پنجره اتوبوس محو طبیعت بودم که راننده ترمز گرفت. ایست بازرسی بود و یه گروهبانی با شمایل گروهبان گارسیا اومد بالا، همینطور رندومی از چن نفر سوال میکرد ومی اومد به طرف من. نگاهی کرد و گفت:«این چیه تو بشکه زیر پات؟». تند حرف میزد طوری که آب دهنش پرت شد رو صورتم گفت:«دستتو ببر بالا مشروب خور کثیف پیدات کردم». منم گفتم:«بابا خودی هستم ونظامی و..»، با شدت بیشتری داد زد:«بیا بیرون دروغگو همهتون همین حرفو میزنید»، داد و هوارش بلند شد و با هل و فشار منو برد وکشوند برد تو ایست بازرسی. بعد که معلوم شد یه آبغوره است و خطری نداره، گفتن برو دنبال کارت؛ تا من برگشتم اتوبوس رفته بود! دادم دراومد که حالا با چی برگردم و چرا مزاحم آدم میشین و.. یه مامور یه وانتی ضایعاتی را نگه داشت و گفت تا یه جایی با این برو. سوار شدم، راننده با پوست آفتاب سوخته معلوم بود از بچگی تو این کاره. تو مسیر در مورد قضیه آبغوره و استخدامم حرف زدیم و اینکه دیپلم دارم و میخوام افسر بشم در آینده. گفت:«ازت کرایه نمیگیرم اما جلو خونه ما این پسرمو نصیحت کن درس بخونه شاید به جایی برسه». رسیدیم جلو خونه شون، رفت و بعد از چند دقیقه پسری مثل جوجه گانگسترا اومد و منم حدود یک دقیقه ای از تجربیات تحصیلیم بهش گفتم؛ آخرش زود گفت:«حرفات خوب بود باشه درس میخونم!». الان نزدیک بیست ساله منتظر تماس از طرف نیروی انسانی ارتش هستم و هر وقت تلفن خونه زنگ میخوره میپرم و دستپاچه جواب میدم.