بیانیه‌های بازنده و برنده انتخابات 1403
فروزان آصف‌نخعی (روزنامه نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2452
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


پرونده زبان بسته

خیام واحدیان (داستان نویس)

برای سنددار کردن خانه‌ام به اداره مربوطه مراجعه کردم و تشکیل پرونده دادم. چند نامه تحویلم دادند که جواب این استعلامات را از ادارات مختلف بگیر و بیاور تا با طی کردن روند اداری سند خانه را به نامت بزنیم. این اول دویدن‌‌‌های من و بالا و پایین رفتن‌‌‌هایم در چند اداره مربوط و نامربوط بود جهت سند دار کردن خانه‌‌‌‌ای که بعد از چند سال با زحمت و بدبختی فراوان و خشت به خشت و آجر به آجر روی هم نهادم. وسط‌‌‌های کار که رسیدم با خودم فکر کردم که اگر خانه سند نداشته باشد چه‌‌‌ می‌شود؟ ولی دوباره پیش خودم‌‌‌ می‌گفتم شاید فرداروزی کسی ادعای آن را بکند یا اداره‌‌‌‌ای از اداراتی که مراجعه‌‌‌ می‌کنم خانه را به تملک خودشان درآورند یا بانکی به بهانه‌‌‌‌ای که کسی روی این خانه وام گرفته و اقساطش را نداده آن را مصادره کند.  به همین خاطر هر صبح دوباره بلند‌‌‌ می‌شدم و دنبال کار پرونده ثبت خانه‌‌‌ می‌رفتم. یک روز گم‌‌‌ می‌شد و بعد از روزها مراجعه و جنگ و دعوا از اتاقی دیگر سر درمی‌آورد. گاه‌‌‌ می‌دیدمش که در راهروهای اداره لابه‌لای پرونده‌‌‌های سرگردان دیگر از این اتاق به آن اتاق‌‌‌ می‌رود و دستم هم به آن‌‌‌ نمی‌رسد. پاسخ استعلام‌‌‌ها را که بعد از چند بار نقشه‌برداری و پروانه و پایان کار گرفتم به دلیلی که تاریخ‌شان گذشته است از نو به دنبالشان رفتم و این بار دیگر چون همه روال را از حفظ بودم خوشحال بودم که زود تمام‌‌‌ می‌شود، اما در این مسیر مواردی تازه پیش‌‌‌ می‌آمد که خود کارمندان هم از آن‌‌‌ها اطلاع نداشتند.‌‌‌ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. مرتب به اتاق‌‌‌های مختلف حواله‌‌‌ می‌شدم و پرونده‌ام آن قدر قطور شده بود که‌‌‌ نمی‌توانستم در دست بگیرمش و با خودم حملش کنم. روزی تصمیم گرفتم شکایتی بنویسم و تقدیم روسای ادارات مربوطه و نامربوط ببرم و با ذکر مراحل مختلف و گزارش کار هر بلایی سرم آمده را توضیح بدهم. فردایش فرد دیگری را دیدم که این مرحله را هم رفته بود و سودی برایش نداشت و تازه از اداره هم با همکاری نیروی نگهبان به بیرون پرتش کرده بودند. صبح زودی خودم را مرتب کردم و به این امید که کار را تمام کنم برای پیگیری نهایی مراجعه کردم. گاری حمل پرونده را دیدم که دارد از اتاق رئیس بیرون‌‌‌ می‌آید و پرونده من هم با پوشه زرد رنگ و گیره محکم و با شدت تمام بر دیگر پرونده‌‌‌ها سوار است. پریدم و در آغوش گرفتمش و به حیاط اداره بردم و زیرش را با آتش کبریت روشن کردم و محو تماشایش شدم که‌‌‌ می‌سوخت و دودش به هوا‌‌‌ می‌رفت و بیشترش برمی‌گشت و در چشمانم فرو‌‌‌ می‌رفت.