رنجی مدام بر شانههای انسان
خیام واحدیان (داستان نویس)تا انسان هست رنج بر شانههایش سواری میکند و گاه به گردهاش مینشیند و تاخت میزند. سالها قبل که رنج هنوز بر من مستولی نشده بود و گاه به هوای جوانی شوخی میکرد و من هم دست کم میگرفتمش با خودم قرار گذاشتم تا میتوانم و جان در بدن دارم کار کنم تا بتوانم هم خدمتی به جامعه کرده باشم و هم از دسترنجم روزگار بگذرانم و خرده نانی سر سفره خانواده ببرم. یک روز که ابتدای کار و روزهای آغازین دور از خانوادهام بود با سرپرست کارگاه حرفم شد و کار به جنجال کشید. در همین حین که مشغول بحث بودیم و تنش بالا گرفته بود و من ناشی و جوان ولکن ماجرا نبودم، چند نفر به قصد میانجیگری به وسط ما دو نفر پریدند و هر یکیمان را به گوشهای هل دادند. سرپرست کارگاه نفس زنان و توهینکنان سعی داشت از دست میانجیگران در برود و به سمت من بیاید و نمیدانم چه در سر داشت و چه کینهای از من تازهکار به دل گرفته بود. من که تقریبا میدانستم میتوانم از پسش بر بیایم و در صورت دست به یقه شدن حسابش را برسم به ناگاه با تقلای زیاد او خندهام گرفت به حدی که کنترلم را از دست دادم و خنده تبدیل به قاه قاه شد. همه هاج و واج مانده بودند و مرا نگاه میکردند. کمی که شدت قاه قاه پایین آمد به طرف سرپرست کارگاه رفتم و محکم به بغل کشیدمش و پیشانی عرق کردهاش را غرق بوسه کردم.