سفر آخر
حسن صفرپور (داستاننویس)اتوبوس که ترمز کرد و ایستاد، شاگرد داد زد که به سلامت، خوش آمدید. همه آرام پیاده شدند و مدتی طول کشید تا پسر جوانی با پیرزنی لنگلنگان خودشان را به پایین رساندند. شلوغ بود و زن و مرد در هم میلولیدند، پیرزن اما دست پسر جوان را چسبیده بود و ول نمیکرد. پیرزن آشفته به نظر میرسید؛ به اطراف نگاهی انداخت و چشمش که به من افتاد چند لحظهای خیره نگاهم کرد بعد با صدای بلند گفت: ٔ«چرا دختر مردمو مسخره کردی گذاشتی رفتی، شیرمو حلالت نمیکنم، خجالت بکش». همه نگاهشان به طرف من چرخید؛ حس مجرم فراریای را داشتم که غافلگیر شده و راه در رویی ندارد. کاری نکرده بودم اما احساس شرمساری داشتم که چرا دختر مردم را بدنام کردم و باهاش ازدواج نکردم. در همین حال بودم که پسر جوان به سمتم آمد و با خنده گفت: ٔ«به دل نگیر، فراموشی داره، تو شناسایی آدما اشتباه میکنه». با لبخندی ساختگی و مضطرب قضیه را خاتمه یافته تلقی کردم و هم صحبت شدیم و از اینکه در این سفر پسر جوان میتواند هم کلام خوبی برایم باشد در دل خوشحال بودم. به صف شدیم که پاسپورتهایمان مهر بخورد تا از مرز رد شویم. سوار اتوبوس که شدیم بیشتر همسفرهایمان خواب بودند اما پسر جوان مدام با پیرزن حرف میزد. اغلب چند جمله را تکرار میکرد؛ جملاتی مثل ٔ«حالا اشکال ندارد» ٔ«من مواظبت هستم». نیمههای شب بود که برای اسکان به خانهای پناه بردیم. پسر جوان به محض وارد شدن از همه معذرتخواهی کرد چون که باید کنار پیرزن باشد تا بتواند از او مراقبت کند. اتاق کوچکی در اختیارشان گذاشتند ومن هم برای هم صحبت شدن با جوان پیشش رفتم. بعد از شام پیرزن مشتی قرص خورد و خوابید. از پسر جوان پرسیدم: ٔ«کی تو میشه؟» گفت: ٔ«قصهاش طولانیه، من نذر کرده بودم که بعد از چهار سال پشت سر هم که برا استخدامی قبول نشدم اگر این بار پذیرفته شدم با خودم ببرمش کربلا» و بعد از کمی سکوت ادامه داد: ٔ«چون آلزایمر داره کسی نمیتونست مسئولیتشو قبول کنه، آرزو به دل مونده بود و ظاهرا خدا خواست قرعه به نام من بیفته و هر دو به خواستهمون برسیم». صبح که شد پیرزن شروع به گریه و زاری کرد که ٔ«منو کجا میبرین، میخوام برم خونه». با هر زحمتی بود آرام شد و حرکت کردیم. غروب که رسیدیم روبه روی حرم همه داشتند دعا میکردند و پیرزن احساس خوشدلی داشت و سر حال بود، واقعا شادی در قیافهاش موج میزد. شب که برای خواب به محل اسکان رفتیم با هرسختی بود جایی پیدا کردیم که مزاحم اطرافیان نباشیم. پیرزن هم با خوردن قرصهایش و چند لیوان آب به خواب رفت. صبح هر چه پسر جوان صدایش زد که باید دوباره زیارت کنیم، انگار صد سال مرده بود. ظهر که شد پسر جوان با جنازه پیرزن برگشت و ما ماندیم و قصهای عجیب.