پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


دکتر هندی

حسن صفرپور (داستان نویس)

دکتر هندی شهر ما صورتش از بس صاف و تمیز بود برق می‌زد؛ تنها دکتر شهر بود و مراجعه کننده زیاد داشت؛ زبانش درست نمی‌چرخید و فارسی و محلی و هندی را با هم ادا می‌کرد و گاه ملغمه‌‌‌‌ای می‌شد از زبانی تازه که شیرین و طناز بود.
 از اطفال تا بزرگسالان و زنان و مردان همه پیشش می‌رفتند و از شکسته‌بندی و گچ‌گیری تا عمل‌‌‌های ساده و ... همه را انجام می‌داد. به نوعی همه فن حریف بود و می‌شود گفت چاره‌‌‌‌ای نداشت جز این که همه کارها را بلد باشد یا به هر صورتی که شده انجام دهد. 
روزی یکی از پیرزن‌‌‌های فامیل از روستا به خانه ما آمد که مادرم او را پیش این دکتر هندی ببرد که آوازه‌اش به همه جا رسیده بود. پیرزن از بالای درخت گردو افتاده بود و با هر مصیبتی بود خودش را به شهر رساند و توان راه رفتن نداشت. 
می‌گفت تمام استخوان‌‌‌هایم شکسته است.
 با هر زحمتی بود پشت یک وانت تا شهر آمده بود و دیگر نمی‌توانست در ماشین بنشیند و اصلا مجاب نمی‌شد یا درد امانش نمی‌داد که هر طور شده ماشینی پیدا کنیم و او را پیش دکتر ببریم. به فکرمان رسید که داخل فرغونی پتویی پهن کرده و چند نفری توی گاری بگذاریمش. با صلوات و دعا و آه و ناله، پیرزن داخل فرغون جای گرفت و من هم شدم راننده. 
بعد از به در و دیوار زدن‌‌‌های بسیار و افتان و‌ خیزان -که مادرم و زن همسایه هم دو طرف گاری را گرفته بودند و همراهمان راه می‌رفتند- وارد درمانگاه شدیم و سراغ دکتر هندی را گرفتیم. صف بیماران شلوغ بود و ناله‌‌‌های پیرزن در هوا پخش بود و همه را به ستوه آورده بود. 
زن بارداری را آورده بودند و به علت موقعیت خطرناک و داد و فریاد با عجله و بدون نوبت داخل رفت و شوهرش را که پشت سرش می‌رفت داخل، برگرداندند. 
بعد از چند دقیقه مرد بی‌تابانه و عصبی داخل مطب رفت و بعد صدای داد و فریادش بلند شد؛  در باز شد، یقه دکتر در دستان مرد کوتاه قد بود و گاه مشتی حواله صورتش می‌کرد.
 دکتر با گویش محلی و فارسی و هندی شیرین تقاضای کمک می‌کرد اما فریادرسی نبود.
 بعد از لحظاتی مردم که دیدند شوهر زن ول کن نیست، پرسیدند چه شده ولش کن. مرد داد زد که دست به شکم زنم کشیده. 
با هر بدبختی بود اوضاع به حالت عادی برگشت. پیرزن را بدون نوبت و با التماس داخل بردیم و به دکتر که کلافه بود، نشان دادیم. سطل آبی آورد و پای پیرزن را داخل سطل گذاشت و محکم کشید که جیغش بلند شد و تا آسمان رفت.
 مقداری گچ در سطل آب ریخت و پا را گچ کاری کرد و دست‌‌‌ها را آتل گرفت و چسبی به کمرش زد و مرخصمان کرد. 
مادرم پرسید:«حالا چکار باید بکنه آقای دکتر؟» دکتر با لهجه‌‌‌‌ای جالب گفت:«هر وقت درد داشت نخودی تریاک زیر زبونش بگذارد» پیرزن تا آخر عمر می‌لنگید و فحش و نفرین حواله‌اش می‌کرد.