در اتوبوس عمر
حسن صفرپور (داستان نویس)در اتوبوس نشسته بودم و به عادت همیشه به شیشه خیره شدم تا گذر عمر را تماشا کنم؛ هم در شیشه و هم بیرون از آن. بیرون از شیشه عمر در حال گذر است و تا ایستگاه آخر همین طور میرود.
در همین حال بودم که صدای ترمز در جاده بلند شد؛ آقایی با کت و شلوار مرتب و قیافهای شسته و رفته بالا آمد و شاگرد اتوبوس دستش را به طرف من کشید و راهنماییاش کرد کنار من بنشیند. چند دقیقهای سکوت بینمان رد و بدل شد و بعد شروع به حرف زدن کرد و بیمقدمه گفت:«من عاشق سفرم، اما این روزا اگه پول زیادی نداشته باشی نمیتونی پاتو از خونه بیرون بذاری.» حرفهای معمولی دیگری هم زدیم و صحبت به کار و حرفهاش رسید. گفت: «خوبیت نداره از شغلم حرف بزنم». گفتم: «ای بابا چه اشکال داره همه شغلها شریفن، تازه مگه همه برا پول درآوردن نیستن!»
- یه مدت شر خر بودم و الانه چون دیگه قانون چک تغییر کرده بازارش کساد شده.
- یعنی با قمه میرفتی سراغ مردم پول میگرفتی؟
- خب میخواستم مردم به پولشون برسن دیگه.
- حالا شاید تو با بقیه شرخرها فرق داری و رفتارت بد نبوده و در هر کاری آدمای متفاوتی هست.
- بله دیگه. اما ازین کار کشیدم بیرون چون دست زیاد شده بود و آدم بدنوم میشه. الان تو کار شاهدی هستم و کارش بد نیس اگه باز مردم هجوم نیارن طرفش.
- تکراری نمیشی و نمیفهمن وقتی چند بار شهادت بدی و...؟
- تو شهر خودمون دیگه فایده نداره، چون چندباری دادگاه رفتم و تابلو شدم و حتی به زندان هم کشید کارم به خاطرش.
- جالبه.
- الان تلفنی میرم شهرهای دیگه و کمک حال مردم میشم.
- چطور شهادتترو قبول میکنن؟
- قبول کردن دروغ راحتتر از حرف راسته.