کوتاه درباره«شبیه عطری در نسیم» نوشته رضیه انصاری
مقاومت دربرابر ابژه شدن
فرزاد کریمی (پژوهشگر و منتقد ادبی)تأکید مدرنیسم بر سوژه بودن انسان، تأکیدی بر اهمیت ذهنیت در این فرهنگ است. داستان مدرن، داستان ذهنیت است و انسان مدرن (در قالب شخصیت در یک داستان مدرن) وظیفهٴ خود میداند از این ذهنیت پاسداری کند.
داستان مدرن عوامل نفی بعد ذهنی را کم رنگ کرده، شناسنده بودن انسانِ بازنمایی شده در داستان را به رسمیت شناخته است.
در رمان شبیه عطری در نسیم، شخصیتهای متعددی حضور دارند که تقریباً تمامی آنها با دو مشکل اساسی روبهرو هستند: یکی مهاجرت و دیگری مشکل در روابط عاطفی. رمان بیان گسست روابط زناشوییِ پیشین و شروع رابطههایی تازه است که پیوستگیهای گذشته را ندارد. چنین به نظر میرسد که هم مهاجرت سوژه از وطن، برای گریز از ابژه شدن صورت گرفته و هم خروج از رابطههایی که در آنها، یکی از طرفین رابطه، دیگری را به چشم ابژه مینگریسته است.
داستان مبارزه سیاسی بهزاد، روایت سوژه بودن اوست: مبارزه با روزی هشت ساعت نگهبانی شروع شد. به جای درس جزوهٴ سیاسی میخواند و به جای مشق پوسترهای تبلیغاتی میکشید و تو لوله بخاری اتاقش جاسازی میکرد... سالهای آخر دبیرستان که دور از چشم پدر و مادر عضو آموزشی سازمان شده بود و چه کیفی میکرد وقتی به اسلحهٴ هم رزمهاش دست میکشید؛ تا رها کردن دانشگاه و زندگی گروهی تو پایگاه با اعضای کمیتهٴ تبلیغات. (انصاری، 1389: 30) پس از دستگیری است که بهزاد متوجه میشود در تمام مدتی که توهم سوژه بودن داشته، ابژهای در دست دیگران بوده است: «همه دانهها هم که به نخ کشیده شوند، باز حقیقتی در کار نیست. گول خورده بود. چه گول تلخی.» (همان: 309). وی برای این که خود را از این ابژگی رها کند، تن به مهاجرت میدهد تا تمامی عینیتهای پیشین و زمینههای شکلگیری آن را پشت سر گذارده، در دنیای جدید، بعد ذهنی خود را بازیابد.
«باید فرار میکرد. میتوانست با دیبا در یک آب و خاک دیگر زندگی به هم بزند و بچهای بیاورند که فردایش آفتابی باشد» (همان: 30).
سوژه بودن و گسترش سوبژکتیویته، نیاز انسان مدرن است. در این شرایط، نقش دیگری پررنگ میشود: «لِنا مهربان بود، اما خب حتماً بیچاره حالش به هم خورده بود از بس بهزاد دیبا دیبا کرده بود» (همان: 35)؛ «بِرِتا هم کلاس رقصش بود و رابطهشان برخلاف تصور بهزاد هیچ معنای دیگری نمیتوانست داشته باشد» (همان: 35)؛ «آنه سوفی با آن که خیلی ناز و تودل برو بود از همان اول آبشان با هم تو یک جو نرفت» (همان: 36)؛ «او و لیزا آن قدر از هم خوششان آمد که دوری راه و مکالمههای گران و قبضهای هوش بَر را به جان بخرند و هنوز با هم مانده باشند... اما راست راستش بهزاد منتظر روزی است که دلش برای یک نفر تاپ تاپ کند آن هم از نوع شرقی اثیری آرمانی و هزار و یک شبی» (همان: 38).
ترک روابط سنتیِ زناشویی در متن جامعهای جدید و گسترش روابط عاطفی به شیوهای هم سو با آن جامعه، راه گریز از ابژگی، نه تنها برای بهزاد، بلکه برای دیگرشخصیتهای زن و مردِ رمان است: دوستی دیبا پس از جدایی از بهزاد با یک آلمانی به نام اولریش، متارکه پیمان و شیرین و دوستی پیمان و میترا، متارکه کیا و آذر و دوستی کیا و رعنا و پس از آن نیوشا.
در چنین فرهنگی اخلاق نیز معنای سنتی خود را از دست داده است و براساس همین شرایط بیناذهنی تعریف میشود: «اخلاق منحصراً در زمینه یک ارتباط ضمنی و بیناذهنی رخ مینماید که این زمینه در میان عمل کنندگان به آن، مبانیِ «همیشه وابسته به میل دیگری» از شناخت متقابل را پدیدار میکند» (Habermas, 1974: 151).
این بدان معناست که اخلاق در دنیای امروزی، حفظ سلامت نفس در دنیای درون خود نیست، بلکه رعایت همواره میل دیگری است که در افقی از زیست جهان سوژه با وی اشتراک ذهنی دارد. اهمیت این تعریف از اخلاق این است که «دیگری» در آن منحصربه فرد نیست.
سوبژکتیویته بدون بیناسوژگی مفهوم ندارد. مهمترین عامل انسانی که مهاجرت آن را به خطر میاندازد، بیناسوژگی است؛ قطع روابط میانذهنی پیشین و فقدان این روابط در دنیایی جدید. راهکارهایی که شخصیتهای رمان شبیه عطری در نسیم در پیش گرفتهاند، و به طور کلی راهکارهای آدمی، برای پرکردن چنین فقدانی، راهکارهای بیرون از ذهن است، پناهبردن به ابژه بیرونی.
این راهکارِ ناگزیر، انسان را به ابژهشدن میکشاند و حال اوست که باید از این ابژهشدن تن بزند. رمان، روایت این میل و تنزدن از آن است.