آن شب منحوس
نوید حمیدی (نویسنده)ساعت از نیمه شب گذشته و خبرنگار بخش حوادث میم عباسی در حال بارگذاری مصاحبه و خبر مربوط به اتفاق چند هفته اخیر است که ماجرای قتل یک هنرمند سرشناس آشوبی در شهر به پا کرد.
در شب حادثه در حین انتقال همسر مقتول به داخل ون پلیس به عنوان متهم اصلی پرونده، او مدام تکرار میکرد که فاطمه را من کشتم و از این تصمیماش رو به دوربین عکاسان و خبرنگاران حاضر در صحنه پرده برداشت. با این رفتارش، علامت سوال بزرگی در برابر چرایی شکلگیری این ماجرا در ذهن مردم به جا گذاشت. فاطمه-ه، یکی از هنرمندان بنام این شهر است که در حوزه عروسکسازی، گریم، طراحی صحنه و تئاتر فعالیت داشته و یکی از دلایل حضور این همه خبرنگار در جلوی منزلش، شهرت بیچون و چرای او بوده است.
آخرین عروسکی که او به آن جان داد، دو-سه سالی میشود که محبوب همه کودکان و حتی افراد بزرگسال کشور شده و بالای سه میلیون نسخه از آن در ماه اول، فروش رفت و حالا در تمام خانهها حداقل یک نسخه از آن وجود دارد و جزو جدانشدنی ایرانیها شده است و هر کس با لحن و خلاقیت خودش به آن جان میبخشد.
این شبها، اکثریت اهالی شهر در جلوی منزل او جمع میشوند و با روشن کردن شمع، سعی دارند تا یادش را زنده نگه دارند. همسرش اما حالا بعد از هفت روز از آن شب منحوس دچار عذاب وجدان شده و از تصمیمش ابراز پشیمانی میکند. نمیتواند خودش را ببخشد و آرزو میکند که ای کاش زندگی دکمه بازگشت داشت و یا ای کاش به عروسکهای همسرش حسادت نمیکرد و آن لحظه این تصمیم احمقانه را نمیگرفت. میم عباسی خبرنگار در جلوی او نشسته و با پایان یافتن مصاحبهاش به اطلاعاتی دست پیدا میکند که به دلیل دلخراش بودن واقعه، نمیداند آن را چطور منتشر کند.
به دفتر خبرگزاری برمیگردد. جلوی مانیتور نشسته و در ذهنش به دنبال تیتری برای این مصاحبه میگردد تا سرانجام آن را منتشر کند. «عروسکهای این شهر، دیگر جانی ندارند.» با انتخاب این تیتر در حالی که چشمانش سراسر خیس است دکمه ارسال را میزند و خبر نهایی را در ساعت چهار و پانزده دقیقه صبح آخرین چهارشنبه سال منتشر میکند.