پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


درفراق او

نوید حمیدی (نویسنده)

-همین‌جا نگه‌دار.
ماشین را نگه می‌دارد. در خیابان رودبارغربی هستم. دقیق‌تر که بخواهم بگویم، پلاک شماره ده. در کنار جویباری که از دل کوه خودش را به داخل شهر کشانده و در میان راه ریشه دوانده و برایمان صدای همهمه شهر کثیف و شلوغ تهران را در آغوش کشیده؛ انگار در شهر هستی و نیستی. در آن واحد، حس و حال طبیعت را برایمان تداعی می‌کند. از آخرین‌باری که رو به روی در ایستادم و به قصه‌ واتفاق‌های پُشت در فکر می‌کردم سال‌ها می‌گذرد. دقیق‌تر بخواهم بگویم به زمانی برمی‌گردد که جلوی منزل پدربزرگ مادری‌مان ایستاده بودم و صدای گریه و شیون‌های فامیل را از داخل خانه می‌شنیدم و با تعجب به چهره باقی بچه‌های هم‌سن و سال خودم نگاه می‌کردم که همگی مشغول بازی کردن در کوچه بودند تا سرمان گرم بشود و نفهمیم داستان از چه قرار است و تصویری از آن جریان در ذهنمان ثبت نشود. اما همگی کنجکاو داخل خانه بودیم و توجهی به بازی نداشتیم. به چهره جمعیت سیاه‌پوشی که با باز شدن در خانه به مانند موجی خروشان به بیرون پاشیده شدند نگاه می‌کردم و حالا دست سرنوشت این بار من را جلوی در دیگری قرار داده که خبری از پدربزرگ و بدرقه میت نیست، اما دست کمی از آن ندارد و برای من به مانند مرگ یک عزیز و شروع یک دوره تلخ و دلخراش است. حالا جلوی آموزشگاه زبانی ایستادم که با آن بزرگ شدم، صحبت کردن را یاد گرفتم و برای اولین بار نامه عاشقانه انگلیسی نوشتم. با کمکش از اخبار روز دنیا مطلع شدم و توانستم فیلم‌های روز دنیا را بدون زیرنویس ببینم و برای ناشرهای خارجی، ایمیل‌های همکاری بزنم و بیشتر از مراکز دیگر، آدم‌هایی با انگیزه و امید برای تغییر آینده‌شان ببینم. اما حالا انگار خاک مُرده روی در و دیوارش پاشیده شده و سکوت عجیبی از جای-جای این ساختمان احساس می‌شود.
-با چی صحبت می‌کنی؟
دوستم از ماشین پیاده شده و کنارم ایستاده و برایش تعجب‌برانگیز است که این‌طور عاشفانه به ساختمان آجری رنگ نگاه می‌کنم و در حال صحبت با آن هستم. شاید برای او یک ساختمان عادی باشد. اما برای من نه.
-حالت خوبه؟
-نه!