پزشک جمهور برای ایران
رضا صادقیان( روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2453
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


عاشقی و جدایی

فیض شریفی (داستان نویس)

خدمتتان عرض کنم من که آقای اصغری باشم در دوران جوانی، آن چنان که افتد و دانی، گرفتار دختر با فضل و کمالی شدم که شبانه‌روز برای من غش و ریسه می‌رفت و سر راهم بر دکه و مکه سبز می‌شد و دست از سرم بر نمی‌داشت. کارد به استخوانم رسیده بود و توی بد خنس و فنسی گیر کرده بودم. گفتم شاید سر و گوشش می‌جنبد. دست به جیب مبارک بردم و مبلغی پول در ازای شاخه گلی که به من داد تقدیم کردم. دختره را غم برداشت. کسل و دمغ شده بود و حسابی تو لب رفته بود. انگار یک کاسه سولفات دو سود بالا انداخت. بغضش ترکید. به او گفتم لب و لباب کلامت را بگوی، شرح کشافی از ذوق و استعداد ذاتی ما در شاعری و نویسندگی و سابقه ادب‌پروری‌ام فرمود چنان که در کله‌ام اسفناج سبز شد. فکر کردم بی‌گدار به آب زده است، ولی بعضی از علائم نشان می‌داد که به کاهدان نزده است. خواستم بگویم تو می‌دانی من آمادگی ازدواج کردن ندارم. من از بس نان و پنیر خورده‌ام موش از فلان جایمان بلغور می‌کشد. تو را به خدا برو که خر ما از کرگی دم نداشته و کمیت ما در عشق و عاشقی لنگ است. انگار فهمید چه می‌خواهم بگویم، گفت:«آخر تقصیر خودم نیست وگرنه مزاحم‌تان نمی‌شدم. من در جلسات شما شرکت می‌کنم و کارهای شما را خوانده‌ام. دلم می‌خواهد با شما آشنا بشوم. من از شما کمک مالی نمی‌خواهم. شاید دوستی با شما مرا از مخمصه برهاند.» آن‌چنان این سخنان را با آب و تاب و ناز و کرشمه گفت که قند توی دلم آب شد، ولی می‌ترسیدم دستک و دمبکی برای من راه بیندازد و تا لب لحد دست از سرم برندارد. مثل خر وامانده در وحل گیر کرده بودم. سوار ماشینش کردم و از هر در با او صحبت کردم و چند دروغ هم چاشنی سخن نمودم و بادی در آستین انداختم و گفتم:«سال عمر شما کم است و هنوز بی‌نان نمانده‌ای که عاشقی از یادت برود». گفت:«هنوز عاشقی نکرده‌ای که نتوانی نان بخوری. من دو روز است نانی نخورده‌ام. امروز اگر رخصت دیدار نمی‌دادید، جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم». ناچار با آن فلکناز به کبابی رفتیم و دلی از عزا درآوردیم و از شدت و حدت عشق با هم ازدواج کردیم. ما او را تشویق می‌کردیم که لیسانس و فوق و دکترا بگیرد و او به تبعیت از سخنان من گرفت و خودم به همان لیسانس قناعت کردم. هی که کار گذشت بانو از حالت مریدی بیرون آمد و به مناسبت تغییر اوضاع زمانه، ما را از مرادی انداخت و به مقام شوهری نائل فرمود. تا این اواخر که دیدم پهن هم بارمان نمی‌کند. خلاصه هر روز که بر مهر ما افزون می‌شدی، از عشق او کاسته می‌گردیدی. انگار ملخ‌‌ها به خرمن من افتاده بودند. فهمیدم که عشق مثل سفلیس مسری است. دیگر در سیاست منزل عر و عور نمی‌کردم. مثل گرگ باران خورده در گوشه‌ای می‌نشستم و به پنجره نگاه می‌کردم یا از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که بانو از در درآید. گاهی پیاده و گاهی همکاری او را به خانه می‌رساند. او که هنگام ترک مدرسه انگار سر گنجشک خورده بود و آرواره‌اش لق بود و سر آدم را می‌خورد، حالا سلامی می‌کرد و به اتاق خودش می‌رفت و کتاب «معرفت» می‌خواند و من سر به خمره فرو می‌بردم و دندان بر جگر خسته می‌گذاشتم. او که مثل سگ تا توله خورده دور من می‌گردید، دست از طلب برداشته بود. روزی مرا گفت:«از این به بعد دوازده روز یک بار همدیگر را می‌بینیم». و چندی بعد وقتی که برای همیشه رفت، بیانیه فرمود که:«شوهر من متعصب است، تا لب لحد خداحافظ!». به یاد روزهای خوشی که با او داشتم، بهل‌اش کردم. نمی‌شود که زن دکترا داشته باشد، استاد دانشگاه باشد و به قول ویرجینیاولف «اتاقی از آن خود» داشته باشد و حقوق مکفی و خوشگلی داشته باشد و یک همسر دکتر و یک بچه نداشته باشد.