ریشه فساد در فوتبال عمیق است!
حجت اله اکبرآبادی (روزنامه‌نگار)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2422
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به «شوری اشک‌ها» که اولین‌بار در هفتادمین دوره جشنواره برلین نمایش داده شد

رابطه عشق با شکست

سیدمسیح میرجعفری| فیلیپ گرل را طرفداران سینمای فرانسه به‌خوبی می‌شناسند. او از سال 1964 تحت تأثیر کارگردانان موج نو حرفه خود را آغاز کرد. در 56 سال فعالیت هنری، او شیر نقره‌ای جشنواره برلین، جایزه لوئی دلوک و جایزه منتقدان آکادمی فیلم اروپا را کسب کرده است. گرل از فیلم‌سازان موردعلاقۀ مجلۀ کایه دو سینما است. فیلم‌های او تابه‌حال یازده بار در فهرست سالانه این مجله قرار گرفته‌اند.
جدیدترین فیلم او، «شوری اشک‌ها» (Le Sel des larmes) نخستین بار در هفتادمین جشنواره برلین به نمایش درآمد. این فیلم نتوانست جایزه‌ای را کسب کند و از منتقدان نمره 2.4 از 4 را گرفت. جدیدترین فیلم فیلیپ گرل، در فهرست سالانۀ مجلۀ «کایه دو سینما» رتبه هشتم را کسب کرد. پس از تماشای «شوری اشک‌ها»، ممکن است گفته شود«فیلم‌های گرل و بسیاری دیگر از فیلم‌های عاشقانه یا رومانتیک اروپایی تهی از معنا هستند و صرفاً به روابط می‌پردازند.» من این‌گونه فکر نمی‌کنم اما حتی اگر فیلم‌ها واقعاً فقط به روابط بپردازند، اشکالی در این امر نیست. گرل در این فیلم چیره‌دستانه سه رابطه مختلف یک مرد را روایت می‌کند. او از عشقه‌ای کاملاً زمینی می‌گوید. او حس شما را نسبت به این روابط و آدم‌های آن، یعنی شخصیت‌های داستانش برمی‌انگیزد. آیا کاری که او می‌کند همان وظیفه اصیل سینما نیست؟؛ پرداختن به فیزیک و نه متافیزیک. هر کنش حسی در فیلم او با حرکات شکل می‌گیرد و این می‌شود همان فرم اثر، و همه این‌ها ارجاع به امور احساسی دارند که در تصویر نمی‌گنجند. سینما نمی‌تواند عشق را شرح دهد، سینما می‌تواند حال عشاق را بنماید و از آن می‌تواند به چنین مفاهیمی برسد.
داستان «شوری اشک‌ها»، داستان لوک است که به پاریس می‌رود و با جمیلا آشنا می‌شود. پس از بازگشت به شهر خودش، وارد رابطه‌ای با یکی از دوستان قدیمی‌اش می‌شود اما باز او را رها می‌کند و به پاریس می‌رود، ولی به سراغ جمیلا نمی‌رود و این بار به دنبال عشق دیگری می‌گردد. روابطی که بین لوک و جمیلا و لوک و ژنوویو درمی‌گیرد از اساس باهم فرق دارند. لوک برای اولین بار است که جمیلا را ملاقات می‌کند. لوک از پیش هیچ ارتباطی با او ندارد و در زمان ملاقات وجه مشترک ویژه‌ای با یکدیگر ندارند. جمیلا چند سالی از او کوچک‌تر است و فرهنگ متفاوتی دارد. گرل سعی می‌کند همین تفاوت‌ها را هم بسیار عینی ارائه دهد، مثلاً همین‌که رنگ پوست آن‌ها فرق دارد، در فیلم‌برداری سیاه‌وسفید او نشانه‌ای ساده برای کنتراست است. و این‌که لوک مدام اصرار دارد تا به خانۀ او برود و جمیلا هم مصر است که نمی‌تواند او را راه بدهد، نمونه‌ای بسیار ساده از تفاوت فرهنگی و رفتاری میان دو کاراکتر فیلم وجود دارد و نحوه شکل‌گیری رابطه این دو در طول زمان است. به‌مرور سعی می‌کنند رابطه خود را عمیق کنند و آن را توسعه دهند. به خاطر همین بخش اولیه فیلم تعداد زیادی تراولینگشات می‌بینیم. لوک و جمیلا عمدتاً در رفت‌وآمد هستند و دوربین آن‌ها را تعقیب می‌کند. سیر راه رفتن و گفت‌وگوی این دو باهم درواقع تبدیل به سیر گسترش رابطه آن‌ها هم می‌شود. جایگاه دوربین در بخشی از روایت که درگیر رابطه این دو است، زیاد تغییر نمی‌کند. هر دو نفر را باهم نشان می‌دهد و چندان به تقطیع حکم نمی‌کند. یکی از واضح‌ترین نمونه‌های این شکل از نماها زمانی است که دم در خانۀ جمیلا، او و لوک از هم خداحافظی می‌کنند. درست جلوی در ورودی آن‌ها از هم جدا می‌شوند، جمیلا ساکن است و لوک از او دور می‌شود، جمیلا دست تکان می‌دهد، دوربین برای این‌که دست تکان دادن لوک را نشان دهد، 180درجه پن می‌کند. اصولاً توقع داریم در چنین جایی کار دوربین متوقف شود، کات و بعد نمایی از زاویه مخالف نشان دهد. اما در اینجا کارگردان برای حفظ پیوستار در اثرش دست به چنین کاری نمی‌زند.
رابطه دوم به‌کلی متفاوت است و هیچ ربطی به اتفاقاتی که میان لوک و جمیلا می‌افتد ندارد و سیر متفاوتی را دنبال می‌کند. این بار آن‌ها از پیش همدیگر را می‌شناسند و تنها در چند لحظه تصمیم می‌گیرند یک رابطه را آغاز کنند. به سکانسی که این رابطه شکل می‌گیرد، توجه کنیم. لوک از بالکن ژنوویو را که دارد وارد ساختمان می‌شود؛ می‌بیند. چند نما بعد آن‌ها در طبقه پایین باهم گفت‌وگو می‌کنند و بعد به‌سرعت یک رابطه را آغاز می‌کنند. رابطه‌ای که خیلی سریع توسعه و گسترش می‌یابد و وارد مراحل جدیدتر می‌شود. ژنوویو خیلی سریع با پدر لوک آشنا می‌شود. و حتی رابطه خوبی میان این دو درمی‌گیرد. خوب است به این نکته هم توجه کنیم که پدر از رابطه اولیه لوک و جمیلا بی‌خبر است و تا آخر چنین می‌ماند اما در رابطه لوک و ژنوویو او دارای یک جایگاه است و سعی می‌کند که رابطه را درجایی ترمیم کند، اما جواب نمی‌دهد. هر دو رابطۀ لوک سرانجام خوشی ندارند و با جدایی تلخی به پایان می‌رسند. این دو رابطه کاملاً متفاوت بودند؛ از نحوه شکل‌گیری تا عمقی که به آن رسیدند. و آدم‌هایی که مقابل لوک قرار گرفتند دو نوع بسیار دور از هم بودند، از هر نظر. هردوی این روابط را لوک پایان می‌دهد و درواقع با نحوۀ پایان دادنش به شریک خود ضربه می‌زند. لوک، هنگامی‌که با ژنوویو رابطه دارد، قرار جدیدی با جمیلا می‌گذارد و سر قرار نمی‌رود. سکانسی که جمیلا می‌فهمد که لوک دیگر نخواهد آمد، یک سکانس بسیار احساسی است. پایان رابطه او با ژنوویو هم به همین اندازه تلخ است؛ لوک برای تحصیل به پاریس می‌رود و از شریک خود می‌خواهد که کودکی را که حامله است سقط کند. پس‌ازاین دو رابطه لوک به این نتیجه می‌رسد که عشق واقعی را نیافته است و حالا به دنبال عشق می‌گردد.
رابطه سوم او با بتسی بازهم متفاوت است. این بار به کمک یک دوست شکل می‌گیرد و او مسبب آشنایی لوک و بتسی می‌شود. لوک این بار به دنبال عشق است و به‌درستی آن را پیدا می‌کند. در خلال رابطه لوک و بتسی، مردی به توصیه بتسی در آپارتمان آن‌ها ساکن می‌شود و لوک درمی‌یابد که بتسی و آن مرد با هم رابطه دارند و باعث ضربه‌ای عاطفی به او می‌شود، اگرچه آن‌ها رابطه‌شان را ادامه می‌دهند. ضربه روحی او با مرگ پدرش ادامه پیدا می‌کند. این دو رویداد چندان به هم مرتبط نیستند – جز طرز خبردار شدن لوک – دو ضربه پشت سر هم لوک را تقریباً از پای درمی‌آورد. آری! او عشق واقعی را پیدا کرد چراکه آسیب دید.
در دیدگاه گرل، عشق و شکست دو پدیده جدانشدنی از یکدیگر هستند. ژنوویو عاشق لوک بود؛ جمیلا هم و هردوی این‌ها در روابط خود ضربه خوردند و لوک هنگامی این ضربه را تجربه کرد که خودش عاشق بود. گرل بسیار عالی و با یک روایت سراسر سینمایی این موضوع را به نمایش می‌گذارد.