مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


بوی نان، کوچیدن پرندگان و این کتاب‌های نیمه‌باز

علی داریا (جستارنویس)

هیچ دقت کرده‌اید دیگر پول‌های سکه‌ای از رواج افتاده است بماند که اصلاً پول دیگر کمتر دست‌به‌دست می‌شود، اینکه چرا یاد سکه‌ها افتادم به این خاطر بود که فکر کردم شاید با کمی صدای پول بشود بوی نان تازه خرید، آخر از شما چه پنهان گاهی سخت دلم هوس عطر نان تازه می‌کند. چرا؟! چون این عادت ماست که وقتی چیزی از دست می‌رود بیشتر دلمان هوایش را می‌کند.
راستی مرغ چند بخش بود؟! پر! معلوم است دیگر یک بخش. راستش عزم خودم را جزم کردم که ننویسم: آخر دبیر صفحه وقتی گفتم مشغله‌ها ممکن است باعث وقفه‌ای بشود در رساندن مطلب، به‌روشنی گفت: نگرانش نباش! مطلب پطلب زیاد است! یک جورهایی من که سخت زود رنج شده ام در حوالی این روزها، ترجمه اش کردم:(البته با خودم و به کسی نگفتم) توی سر...بزنی مطلب پطلپ می‌نویسد! تو بخوان توی سر گربه! البته من هم نمی‌دانم به خودم یا دبیر صفحه گفتم: مطلب هم نباشد خدا برکت بدهد به آگهی‌های خداخوب‌کرده! 
از طرفی یک حساب سرانگشتی به خاطرم آورد که آن قدیم‌ترها نوشتن، اگر اجر مادی هم نداشت اجر معنوی داشت، یک‌جوری مثلاً: با تبریک عیدی، یا هدیه کتاب نفیسی، تبریک تولدی، بلیت نمایشی، نمی‌دانم یک‌جوری کار نوشتن موردتقدیر قرار می‌گرفت، اما حالا برای دوا که شده نمی‌گویند الهی دستت بشکند! بگذریم این را به‌حساب فاصله‌گذاری به سبک برشت بگذارید و برمی‌گردیم سر سطر ...
می‌خواستم به بهانه نمایشگاه کتاب از کتاب از این سهم حذف‌شده از سبد زندگی یک‌چیزهایی بنویسم اما از شما چه پنهان دیدم کتاب‌های نیمه‌باز روی میز دارند این پا و آن پا می‌کنند و خمیازه می‌کشند: کریستوا حرف‌هایش از تجربه زیبایی شناسانه در تلفیق با گفتمان و تفکر فلسفی روی تک زبانش ماسیده است، لیونارد کوهن در تنهایی خود خفته است در اتاقی با دهانی باز و از سیلی که در راه است حرف می‌زند؛ و همین‌طور از فرصتی که دارد تمام می‌شود و هنوز ترانه‌های نابش را نسروده است و اینکه چگونه شهامتش را ازدست‌داده است و انگار همین حالا دارد نگاهی به قلبش و نگاهی در آینه می‌اندازد که برای ابد سکوت کند یا ترانه‌ای شکوهمند بسراید. 
داستایوسکی، حالا! یا داستایوسکی در جدال میان شک و ایمان در کار آفرینش و شاید بازآفرینی ژرفای هستی تجربه‌شده‌اش چونان روانکاوی نوین رخ می‌نماید و از این رهگذر از فضیلت و رذیلت آدمیان، قدیسان و جنایتکاران در تاریک‌روشن روحش با مخاطب بی‌قرار و سرگشته‌اش حرف می‌زند و من مانده‌ام میان تیک و تاک پتک اندود این ساعت که مدام جیغ می‌زند وقت تنگ است، کارت مانده است، در فریزر نان نیست، برای ظهر خورشتی بساز ... این کتاب‌های نیمه‌باز روی میز را جمع کن، غبار خانه را بتکان، کفش‌های غمگینت را واکس بزن، از تأسیساتی محل درباره نشت آب سیفون به سرویس بهداشتی طبقه زیرین پرسش کن، کمی پیاده‌روی کن، یادت باشد سر راهت لباس‌هایت را از خشک‌شویی بگیر، وقتی پایین می‌روی این زباله‌ها را فراموش نکن، بد نیست سطلش را هم یک آب بزنی، راستی اول‌ازهمه به مادر زنگ بزن، حالا حتماً دلواپس تو شده است اطمینان دارم این تلفن حالت را بهتر می‌کند، مراقبت کن موقع حرف زدن با مادر صدایت و کلماتت رنگی از اندوه و کسالت و افسردگی را به ذهن متبادر ننماید. 
خودمانیم: دعاهای مادر چه حس و حال و انرژی خوبی برایت به ارمغان می‌آورد، یادت باشد درباره طریقه پختن خورشت کنگر هم از مادر چیزهایی بپرسی، این پرسش‌ها شادمانش می‌کند...
راستی فکری هم به حال این کتاب‌های بسته و باز و نیمه‌باز بکن، این‌ها سخت دست‌وپایت را توی هم برده است این نک زدن‌های گاه‌وبیگاه به کتاب که این‌همه قاشق و چنگال نیاز ندار. به قول دوستی برو به سمت ساختن یک زندگی مینی مال، پرنده شو، آزاد و رها ...هرچند غمگین و آوازخوان، لطفاً سر راه که به خانه بازمی‌گردی با خودت: دو بال پرواز بیاور.