مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


پرده‌ آخر یک نمایش لویناسی

خشایار کرمی بهمنیاری

پزشک و فعال اجتماعیدر آموزه‌های طب نوین اینکه پای درد دل بیمار بنشینی و او سفره‌ دلش را برایت باز کند چندان پسندیده نیست. در آکادمی‌های طب همواره تأکید می‌شود که طبیب باید احساسات خود را از حال و هوای بیمارش جدا کند اما حکایت پزشک ‌خانواده از این داستان جداست. اغلب مراجعین من انسان‌هایی پا به‌سن گذاشته و یا سالخورده‌ و مبتلای بیماری‌های مزمن و نیازمند مراقبت‌های دوره‌ای هستند که هرگاه برای گرفتن داروهایشان یا انجام مراقبت‌هایشان می‌آیند انبانی پر از درد و غصه‌های بی‌پایان را هم با خودشان می‌آورند. بر درودیوارهای مطب که در کنار من آرام و بی‌صدا به درد دل‌های بیماران گوش می‌دهد داستان صدها آرزوی روزهای به دست نیامده و هزاران حسرت روزهای از‌دست‌رفته‌ی انسان‌ها نقش‌بست‌هاست. «س.ج» هم از آن بیماران بود. خانم شصت‌وچندساله‌ و مبتلای قند‌خون که به اقتضای سن و سال از درد مفاصل و لنگش پا هم شکایت داشت. درد دل‌هایش البته بیش از عذاب جسم رنجورش بود و من کوشیدم برای لختی از زمان او را از آن حال بیرون بیاورم. اسم فامیلش شبیه یک بازیگر نمایش بود و پرسیدم که نسبتی دارند و او گفت که نه ولی اضافه کرد که زندگی خودش یک نمایش است و همه‌ ما بازیگر این نمایشیم. گفتم اگر این باشد او که زندگی با برکتی داشته است پس نقش خودش را خوب بازی کرده و از پس نمایش زندگی به‌خوبی برآمده است و هنوز وقت زیادی تا رسیدن به پرده‌ی آخر نمایش دارد... گفت‌وگوهایی این‌چنین برای من نه‌تنها انجام‌وظیفه در قبال بیماران که کارگشای آنات ملال و دل‌زدگی برای خودم بوده است و هرگاه مبتلای دل‌مردگی و افسردگی بوده‌ام گپ‌و‌گفتی صمیمانه با «دیگری» مرا به‌جای خودم برگردانده است. لویناس حق داشت آن‌همه «دیگری» را برکشد و تا سرحد جنون از «دیگری» بگوید و بنویسد تا آنجا که او را «فیلسوف دیگری» بنامند. بسیاری پنداشته‌اند آنچه او در تقدم «دیگری» بر «من» گفته‌ معنایش این است که زیستن اخلاقی در گرو فداکاری برای دیگران است اما مراد او تنها «گشوده بودن» به‌سوی «دیگری» بود؛ آن‌چنان‌که او آسوده‌خاطر خودش را بر «من» آشکار کند و زبان بر ناگفته‌هایش باز کند و این‌چنین گشودگی است که زیستن را برای «من» نه ملال‌آور و دل‌آزار که پرشور و دلنواز می‌کند. گفت‌وگوی آن روز هرچند به پندار «س.ج» یک نمایش، اما نمایش خوبی بود و هنگامی‌که او رفت چهره‌اش گشوده و حال من هم خوب بود. نمایش لویناسی ما داشت به‌خوبی تمام می‌شد که ورق برگشت و این همان‌جایی بود که پنداری لویناس حکیم برایش فکری نکرده بود. او نگفت وقتی‌که در پس گپ و گفتی صمیمانه  با «دیگری» و نمایش «گشودگی» و «آشکارگی» با او  به وجد آمده‌ای و سرازپا نمی‌شناسی اگر دقایقی دیگر جسد بی‌جانش را برایت بیاورند تکلیفت چیست؟!وقتی «س.ج» از درمانگاه بیرون رفته بود اتومبیلی با سرعت زیاد او را زیر گرفته و جمجمه‌اش را ترکانیده بود. تکه‌های مغز متلاشی‌شده‌اش بر لباس خون‌آلود او پراکنده بود و هنوز کیسه‌ی داروهایی را که برایش نوشته بودم در دست داشت. در سال‌های طبابتم مرگ‌های این‌چنینی را بسیار دیده ‌بودم اما آن‌ تجربه‌های فراوان نمی‌توانست در آن لحظه من را بر دوپای خودم نگاه بدارد. خنده‌های آخر گفت‌وگو و طراوت نگاه آخرش را که به یاد می‌آوردم با خودم می‌گفتم نکند آن شوروحال نگذاشته که ملاحظه‌ی دوپای رنجورش را بکند و بی‌محابا روانه‌ خیابان شده باشد؟! نکند...؟! نکند...؟! هرچه بود نمایش زندگی «س.ج» زودتر از آنکه می‌پنداشتم به پرده‌ آخر رسید و پرده‌ آخر نمایش لویناسی من با او اما به پایان خوبی نرسید. روزهاست که اندیشه‌‌ای دیگر رهایم نمی‌کند و آن این است که خدا می‌داند چه انسان‌های دیگری این‌چنین از من جداشده و به پرده‌ آخر رسیده‌اند اما تنها این یکی را به چشم دیده‌ام و اگر سرنوشت آنکه به رویش گشوده بوده‌ام این‌گونه ویرانم می‌کند، حکایت دیگرانی که رنجانده‌ام و آن‌ها دقایقی دیگر به چنین سرنوشتی درآمده‌اند را اگر بدانم با من چه خواهد کرد‌؟!