“وفاق‌ملی” و الزام‌های آن
علی کرد (فعال سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2490
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


بازنشر گفت‌وگوی «همدلی» با «محمدعلی بهمنی» در وداع شاعرِ عاشق با سرای فانی

شعر با من قهر کرده بود!

همدلی| علی نامجو:۲۷ فروردین‌ماه سال  ۱۳۲۱ و در قطار به دنیا آمد. خودش درباره آن زمان گفته بود: «دو ماه به زمان تولّدم باقی‌مانده بود که برادرم در دزفول بیمار می‌شود. خانواده هم از این فرصت استفاده می‌کنند تا به عیادتش بروند. این است که در قطار به دنیا آمدم و در شناسنامه‌ام درج شد «متولد دزفول»، چون دایی من در ثبت‌احوال آن منطقه بود، شناسنامه‌ام را همان زمان می‌گیرد.
البته زیاد آنجا نبودم، همان زمان ۱۰ روز یا یک‌ماه را در آنجا سپری کردیم، در اصل تهرانی هستیم. اصالت پدرم به ده ونک و اصالت مادرم به اوین می‌رسید. در اصل ساکن خود بندرعباس بودیم. دوران کودکی را تهران، بخش شمیرانات، شهرری، کرج و… به‌صورت پراکنده بودیم، چون پدرم در راه‌آهن مشغول به کار بود، مأموریت‌های ایستگاهی داشت. از سال ۱۳۵۳ به بندرعباس رفتم.»
بهمنی در سال‌های پایانی دهه 20 قرن گذشته شمسی در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسئول صفحه شعر و ادب هفت‌تار چنگ مجله روشنفکر بود، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، زمانی که تنها ۹ سال داشت، در مجله روشنفکر به چاپ رسید. شعرهای او از همان زمان تاکنون به‌طور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف منتشر شده است.
او از 24 سالگی همکاری‌اش را با رادیو آغاز کرد. از سال ۱۳۵۳ ساکن بندرعباس بود و پس از پیروزی انقلاب، به تهران آمد و مجدداً در سال ۱۳۶۳ به بندرعباس عزیمت کرد و در در آنجا ساکن شد.
عشق مضمون اصلی غزل‌های او بود و بسیاری بر این عقیده‌اند که غزل‌های او وام‌دار سبک و سیاق نیما یوشیج است. آن‌چنان که خودش می‌گفت: «جسمم غزل است؛ اما روحم همه نیمایی است در آینه تلفیق این چهره تماشایی است.»
محمدعلی بهمنی برای مدتی طولانی رئیس شورای شعر و ترانه دفتر موسیقی وزارت ارشاد بود تا شهریور ۱۳۹۷ که با انتشار مطلبی، خداحافظی‌اش از این مرکز را اعلام کرد. بهمنی در پایان آن نامه خداحافظی در سه خط گلایه‌ای عمیق به شعر و ترانه ایام ما روا کرد و نوشت:
من با آگاهی اشتباهم از قبول (ریاست شورای ترانه)- نه به دلیل این که شش ماه است کارشناسانش هم حقوقی دریافت نکرده‌اند. فقط به این دلیل که دیگر مزاحم ترانه‌های ضعیف نباشم. باشرم خداحافظی می‌کنم.
در چند ساله گذشته بهمنی بزرگ حال‌وروز جسمانی خوبی نداشت؛ بارها در بیمارستان بستری شد و بعد از مدتی به خانه رفت تا آخرین بار که ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ دچار سکته مغزی شد و بعد از چندی با بهبودی وضعیتش از بیمارستان مرخص شد.
او بار دیگر، ۳۱ مرداد امسال در پی سکته مغزی مجدد و خونریزی مغزی شدید در بیمارستان تندیسِ تهران بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت؛ اما سطح هوشیاری مناسبی نداشت و وضعیتش به وخامت کشید. سرانجام، استاد محمدعلی بهمنی که نماد غزل امروز هم به شمار می‌رفت، حوالی ساعت ۲۳ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳، در سن ۸۲ سالگی پس از ناموفق بودن عملیات احیای قلب درگذشت.
ارتباط نزدیکی که در طول این سالیان با این شاعر توانمند داشتم سبب شد در دوران فعالیتم در عرصه مطبوعات بارهاوبارها به سراغش بروم و همنشینی‌های فراوانی را با این در گران‌مایه ادبیات معاصر ایران، تجربه کنم. حاصل هم‌نشینی‌های فراوان ما با هم در طول همه این سال‌ها گفت‌وگوهای فراوانی است که می‌تواند با عنوان مجموعه گفت‌وگوهای من با او در قالب یک کتاب منتشر شود. یکی از جذاب‌ترین گپ و گفت‌های ما دو نفر مصاحبه‌ای است که در ادامه پیش روی شما قرار می‌گیرد و به بهانه پرواز این مرغ عاشق دوباره منتشر می‌شود. شرح این هم‌نشینی را بخوانید:

*ابتدای ورود شما به دنیای شاعری چه زمانی بود؟
اولین شعری که از من به چاپ رسید مربوط به زمانی است که ۸ساله بودم آن هم به  اشاره جناب مشیری که بنا به دلایلی با هم آشنایی پیدا کرده بودیم. من ایشان را اولین‌بار در یک چاپ‌خانه دیدم. چون همه اعضای خانواده ما در چاپخانه یک ریشه‌ و ارتباطی دارند سه ماه تعطیلی دانش‌آموزان بود و بزرگ‌ترهای من تصمیم گرفته بودند برای اینکه من در خانه شیطانی نکنم به چاپخانه بروم. آنجا مجله‌ای در می‌آمد که آقا مشیری مسئول  صفحه شعر آنجا بود. در خانواده ما هم شعر همانند سفره‌ای بود که روزانه دو سه مرتبه برای تغذیه پهن می‌شد و اعضای خانواده ما با شعر ارتباط نزدیکی داشتند. ناگفته نماند که برخورد خانواده من با شعر بسیار جدی بود به این معنا که وقتی در جمع خانوادگی شعری خوانده می‌شد و بعد از آن از ما سؤالی در مورد آنچه خوانده شده بود مطرح می‌شد و ما نمی‌توانستیم پاسخ دهیم ممکن بود کتک بخوریم.
*چه شد که به سمت غزل رفتید؟ آیا از همان اول همین گونه شعری را برای فعالیت انتخاب کرده بودید؟
نه. اولین کتاب من که باغ لال نام داشت و مربوط به 1350 است در شرایطی منتشر شد که بیش از دو یا سه غزل را در خود نداشت. آن کتاب بیشتر بر روی کارهای نیمایی تمرکز داشت. کتاب دومم که 1351 به چاپ رسید اصلا با توجه به  نامش معلوم بود که چه شرایطی در نوع شعری داشت. نام آن کتاب در بی وزنی بود. مشخص بود که این کارها با غزل فاصله داشت و حتی کارهای نیمایی هم نبود. به آثاری که در آن کتاب آمده بود در آن دوره در اصطلاح کارهای شاملویی می‌گفتند. اما بعد از مدتی به تجربه‌ای رسیدم. با اینکه برای همه اشکال شعری احترام قائلم و باورم این است که شعریت مهم است و شکل شعر نه. با این توضیح با باور برخی مبنی بر این که شاعر غزل سرا نمی‌تواند فرزند زمانه خودش باشد هم مخالفم چون فکر می‌کنم شکل شعری غزل با وزنی که دارد می‌تواند راحت‌تر در حافظه‌ها بنشیند. مهم این است که آیا شاعرش واقعا فرزند روزگار خودش هست یا نه؟
*باتوجه‌به توضیحی که طرح کردید، شعر معاصر باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد؟ آیا اگر حافظ امروز هم بین ما بود می‌توانست فرزند زمانه خودش باشد؟
وقتی حافظ می‌گوید: غلام آن کلماتم که آتش انگیزد/ نه آب سرد زند بر سخن به آتش خیس. وقتی کسی امروز بگوید من غلام کسی هستم و بتواند حرف خودش را بزند و نترسد، فرزند زمانه خودش خواهد بود. در این صورت حافظ هم اگر امروز زنده بود می‌توانست فرزند زمانه خودش باشد. با این توضیح فرض کنید من با دوستی دارم می‌روم. به دوست دیگری بر‌می‌خورم و نفر اول را با عبارت شاعر معاصر معرفی می‌کنم. ممکن است کلمه معاصر در این شرایط حشو به نظر برسد؛ اما این‌طور نیست. چون گاهی ممکن است شاعر جلو دیگری ایستاده باشد؛ اما دنیایش دنیایی باشد که مربوط به گذشته است. آن هم گذشته‌ای که فقط شنیده و اصلاً تجربه‌اش هم نکرده. وقتی ما به کسی می‌گوییم شاعر معاصر در حقیقت به این معنا است که شاعر موردبحث توسط مخاطب درک شده. مخاطب دریافته که او هنر درک روزگار خودش را دارد. همان‌طور که گفتم من برای هر کسی که درباره شعر صحبت می‌کند احترام قائلم چون درهرصورت انگیزه‌ای می‌شود برای اندیشیدن هر چند به‌طورکلی شعر یا یک قالب از آن را رد کند یا اینکه تأیید کند. چون به هر صورت مخاطب او برای درک و دریافت درباره رد یا تأیید او باید بیندیشد تا بتواند به نتیجه برسد؛ بنابراین حرف من بی‌حرمتی به حرف کسی نیست که گفته غزل شعر روزگار ما نیست. من همیشه برای چنین کسی احترام قائل بوده‌ام و هنوز هم هستم؛ اما واقعیت این است که غزل در طول دوره‌های مختلف نشان  داده می‌تواند فرزند همه روزگارها باشد.
*در ادامه صحبت‌های قبلی درباره اهمیت خود شاعر و اینکه او توانسته باشد فرزند زمانه‌اش شود یا نه ما می‌توانیم به غزلیات شما مراجعه کنیم. فارغ از محتوی اساساً شکل ظاهری غزل‌های شما هم نشان می‌دهد که با نمونه‌های قبل از خودش متفاوت است. امروز دستکم می‌توانیم بگوییم قبل از این، چنین کلماتی در غزل نمی‌آمد.  آیا به این واسطه می‌توان گفت غزلی که شما می‌گویید غزل امروزی است و متفاوت؟
ببینید به نظر من درکی که امکان گفتن غزل را می‌دهد در خود نیما است. من در یکی از شعرهایم گفته‌ام:
جسمم غزل است؛ اما روحم همه نیمایی است/ در آینه تلفیق این چهره تماشایی است
تن خود به قفس دارد، جان زاده پرواز است/ آن ماهی تنگاب و این ماهی دریایی است
نیمای بزرگ می‌گوید: من  مانند رودخانه‌ای هستم که می‌شود از هر کجایش رفع تشنگی کرد. البته من معنای کلام او را گفتم. فرزندان غزل که تهمت تمام شدن را بسیاری‌شان پذیرفته بودند. از آن طرف نیما هم در مورد خودش این جمله را گفته بود؛ بنابراین برخی از اهالی غزل با هوشمندی گفتند بر طبق گفته نیما چه‌بهتر که ما با ظرف غزل خودمان از رودخانه شعری او رفع تشنگی بکنیم. موفق هم شدند. اما این نگاه ریشه‌ای دارد. خیلی از عزیزان برجسته و خوب شعرمان برای مثال جناب آتشی، نادرپور، آقای مشیری، جناب خوی و نصرت همه غزل‌هایی دارند که برگرفته از همان گفته نیما است. اما کسی که واقعاً توانست این را انتقال دهد منوچهر نیستانی بود. او به باور من اولین کسی بود که توانست شرحی بر این چرا بنویسد. اصلاً شعر او شرحی بود که به چرایی وجود غزل و رفع تشنگی از رودخانه نیما پاسخ می‌داد. به تشخیص من این کارستان را اول نیستانی انجام داد. من یک تعریفی برای این مسئله دارم. اعتقاد بر این است که معمار پل بین غزل قبل و بعد از نیما هوشنگ ابتهاج (سایه) است. جناب سایه شعری دارد که می‌گوید:
امشب به شرح دل من گوش می‌کنید/ فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنید
این غزل زیبا است؛ اما باید پذیرفت که هیچ تازگی و معاصر بودنی در خود ندارد. اما بسیاری از شاعران زمانه خودش را به دلیل لطف و جاذبه موجود در کلام این شعر وادار کرد که از این ظرفیت استفاده کنند؛ یعنی در همین وزن و با همین قافیه کارهایی را انجام دهند. خیلی از شعرا این کار را انجام دادند. یکی‌شان فروغ بود که گفت:
چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی/ سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی
تو دره بنفش غروبی که روز را/ در سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی
در اینجا مشخص می‌شود چیزی که دارد دعوت می‌کند بیایید از این پل عبور بکنیم همین غزل فروغ است. فروغ پیش از نیستانی با اینکه همین یک غزل را بیشتر ندارد نشان داد که از وزن و قافیه‌ای که به نظر نو نمی‌آید، می‌شود واقعاً کار نویی انجام داد. اگر آن غزل را بکارید معرکه است.
اگر دقت کنید خانم بهبهانی  هم در همین وزن می‌گوید: بهتر ز باده هست اگر نوش می‌کنی
نشان می‌دهد که ایشان هنوز در فضای پیشین قرار دارد. همان یک شعر فروغ باعث شد که نیستانی‌ها و منزوی‌ها متوجه این بشوند که می‌شود در غزل کار کارستانی کرد.
*با درنظرگرفتن توضیحاتی که درباره غزل معاصر بیان کردید، در غزل‌سرایان معاصر کدام یک را باید پیش‌گام دانست؟ البته منظور ما کسی است که مداوما این بدعت را در کارهایش داشته باشد نه لزوماً آن کسی که اولین‌بار اما فقط یکی دو بار این نگاه را در کارهایش منعکس کرده است...
بعد از پلی که زده می‌شود و تشویقی که شعر فروغ برای عبور از این ژل فراهم می‌کند به باور من کسی که از این پل عبور می‌کند نیستانی است. باید غزل‌هایش را بخوانید تا متوجه شوید که آن‌ها را تا چه حد معاصر گفته است. هم‌زمان با نیستانی نادرپور هم غزل‌های زیبایی دارد؛ اما مثلاً تعداد 10 تا. تجربه‌ای شخصی بوده و احتمالا برای دل خودش این غزل‌ها را گفته‌. آتشی سیصد و خورده‌ای غزل دارد. او می‌گوید: برای مرگ جوانم، برای مردن پیر.
با تمام علاقه‌ای که به او دارم؛ اما او هیچ‌وقت دفاعیه‌ای از غزل نکرد درعین‌حال آن را نفی هم نکرد. به این دلیل که معتقد بود و باید همه شاعران معتقد باشند این ما نیستیم که شکل شعر را تعیین می‌کنیم؛ بلکه ما وظیفه داریم هر شکلی از شعر در جهان اتفاق می‌افتد، با آن زندگی کنیم. اگر ما با آن شکل شعری درست زندگی کرده باشیم خود شعر خودش را مشخص می‌کند و به‌وسیله ما خودش را ارائه می‌دهد. این فکر که غزل مرده پس باید بنشینیم یک کار نیمایی یا آزاد انجام دهیم با ذات شعر همخوانی ندارد. چون شعر صدایی است که شاعر هوشمندانه می‌شنود و حس می‌کند باید چیزی را بنویسد. اگر شکل شعر را شاعر تعیین کند در حقیقت دیگر شعر نیست.
*در این مصاحبه شعری مربوط به خودتان را خواندید که به بیان خاصی اشاره داشت. با این توضیح در آیینه نگاه شما هم شعر می‌تواند دست‌وپا را ببندد...
شعر در هر شکلش دست‌وپا را می‌بندد. اتفاقاً اشاره خوبی بود. مثل یک اعترافی است که انسان در خلوت از خودش دارد. این اتفاق به دلیلی رخ می‌دهد. اگر آن دلیل نباشد انسان شاید هیچ‌وقت متوجه نشود. این شعر مربوط به زمانی بود که من مدت‌ها و بنا به دلایلی از شعر دور بودم. در یکی از شعرهایم هم گفته‌ام:
ده سال دور و تنها، تنها به جرم اینکه/ او سرسپرده می‌خواست، من دل‌سپرده بودم
من حدود ده سال سکوت مرده بودم. شعر می‌خواندم؛ اما مدتی بود که دیگر به سراغم نمی‌آید و من می‌گویم از من قهر کرده بود. من در آن دوره در کرج زندگی می‌کردم. روزی ما را در همان کرج به جایی دعوت کردند. از خیابان دانشکده که عبور می‌کردیم جایی بود که نوشته بود انجمن شعر. وسوسه شدم بروم آن جا. خوشبختانه در ابتدا هیچ‌کس ما را نشناخت.
من رفتم در ته سالن نشستم که اگر کسی هم بیاید مرا نبیند. یک‌وقت دیدم منزوی هم آمد. آقای باباچاهی آمد. خدابیامرز پدرام آمد. این‌ها از دوستان نزدیک من بودند و من برایشان دل‌تنگ شده بودم. دیدم چه انجمن شعر خوبی. چه شاعران خوبی می‌آیند. منتها وقتی مجری رفت بالا ظاهراً مناسبتی بود. شعرهایی که خوانده می‌شد همه پیرامون یک مناسبت خاص بود و به‌قدری ضعیف بود که وقتی خوانده می‌شد انگار داشت به آن مناسبت آسیب می‌رساند. اما مخاطبان کف می‌زدند؛ اما دوستان من که در صف جلو نشسته بودند هیچ انرژی نمی‌گذاشتند؛ چون به هر صورت می‌دانستند شعرهایی که دارد خوانده می‌شود در چه سطحی است. نکته جالب دیگری که آنجا دیدم این بود که از هیچ‌کدام از اینها دعوت نشد که به روی صحنه بروند. با این توضیح یا دوستان من خودشان گفته بودند که بالا نمی‌روند یا مسئله دیگری بود. همان جا بعدازاین همه‌سال که غزل نگفته بودم غزلی در وجود من جان گرفت. همان طور که به صحنه نگاه می‌کردم آن غزل را هم می‌نوشتم.
اینک این طفل گریزان دبستان غزل/ بازگشته است غریبانه به دامان غزل
عرصه خالی است چنان شامگاه بعد از کوچ/ چه گذشته است به مردان و به میدان غزل
انگار در آن شرایط من به آن مجلس رفته بودم و همان‌طور که معتقدم شعر در هر نوع از خود شاعر را به نوشتن وادار می‌کند، شروع به نوشتن کردم. به دلیل اینکه آن وضعیت را دیدم. جلسه تمام شد و ما آمدیم که بیرون برویم. من یک‌یک بچه‌ها را دیدم و با هم رفتیم و در کناری نشستیم. پرسیدم شما که نمی‌خواستید شعر بخوانید چرا آمدید؟ بچه‌ها معتقد بودند حضورشان در این انجمن به‌خاطر آگاهی کسی است که آن را مدیریت می‌کند (دکتر اقبالی رئیس آنجا بود). گفتند ما به‌خاطر آقای اقبالی آمدیم. ناگفته نماند من هم تا زمانی که در کرج زندگی می‌کردم به جلسات انجمن رفتم. شما زمانی که شکل‌های شعری را آموختید نباید بینشان دست به قضاوت بزنید. منکر بودن زندگی یک شعر تنها زمانی می‌تواند توسط شاعر بیان شود که یک نفر بیاید و در موردش از او بپرسد که او در چه شکلی از شعر راحت‌تر است. زمانی که گروه زیادی هجوم می‌آوردند تا بگویند غزل مرده من مخالفت می‌کردم. این جهت‌گیری از سوی برخی اهالی شعر نشان‌دهنده این موضوع بود که آن‌ها با غزل زمانه خودشان آشنایی ندارند و هنوز دارند به غزل‌هایی که دارند از آن‌ها فرار می‌کنند، می‌اندیشند. این مسئله دیده نمی‌شد. به همین دلیل همیشه نگران بودم. آن شب در انجمن کرج من به همین دلیل نگران بودم.
اینک این طفل گریزان دبستان غزل/ بازگشته است غریبانه به دامان غزل
در آن شعر اشاره کردم که می‌شود زیر چتر نیما قطرات غزل را تماشا کرد. کل صحبت همین‌جا است. درست مطرح کردید. شعر من هم دارد به یک شکلی گذشته تخریب شده غزل را و نه گذشته غزل ایران را (این بخش می‌تواند پشتوانه نسل‌های بعد از ما هم باشد) نگاه می‌کند و دارد تلاش می‌کند تا تغییر ایجاد کند. این مسئله قابل‌پذیرش است که شاعر جامانده  و کسی که نتوانسته از رودخانه نیما و شگفتی‌های بعد از آن بهره ببرد بهتر است این شکل شعری را رها کند. چون فعالیت او در این زمینه هم برای خودش و هم برای غزل مضر است. با این توضیح نمی‌توانیم غزل را نفی کنیم. همان‌طور که در شعر آزاد یا نیمایی کارهای ضعیف کم نیست؛ اما مگر می‌شود به این واسطه شعر آزاد یا نیمایی را نفی کنیم؟ شاعر با خودش مشکلی دارد. هر وقت گرفتار بحرانی می‌شود فکر می‌کند شعر هم دچار بحران شده. درحالی‌که به عقیده من این باور درستی نیست. شعر و اساساً هنر یک انرژی زنده است که چه ما نگرانش باشیم و چه بخواهیم به آن خدمت کنیم خودش از انرژی خودش بهره می‌برد. به بیان ساده‌تر شعر مانند ریسمانی است که یک‌سرش دست گذشته و سر دیگرش در دستان آینده است. ما در جایی زندگی می‌کنیم که درست وسط این ریسمان قرار دارد. حالا ما دل‌شوره داریم که نکند این ریسمان در این کشاکش پاره شود. درصورتی‌که شعر قرن‌هاست که در هر شکلی زندگی خودش را ادامه داده است؛ بنابراین این نشان از ایراد خود ما است. چون یا نمی‌توانیم از شعر به‌درستی بهره ببریم یا اینکه دلواپس خودمان هستیم و فکر می‌کنیم باید نگران و دلواپس شعر باشیم. این باور غلطی است؛ چون تمام این‌ها حاکی از وضعیت خود ما است. تو داری برای خودت دلواپسی می‌کنی و این به شعر و در مجموع هنر هیچ ارتباطی ندارد. هنر خودش یک موجود زنده است که می‌تواند از خودش دفاع کند درحالی‌که ممکن است ما اصلاً متوجه آن نشویم فقط گاهی از اتفاق جدیدی که در عالم هنر روی داده است باخبر بشویم.
*اجازه دهید کمی بحث را به سمت ترانه ببریم. عموم با مفهوم این کلمه به‌واسطه موسیقی پاپ یا مردمی آشنا شدند. هر چند ممکن است گفته شود استارت این جریان از زمانی پیش از آغاز موسیقی پاپ زده شده اما آشنایی عموم با این مفهوم هم‌زمان با موسیقی پاپ یا مردمی است. بیان عبارات سهل و ممتنع نکته بنیادین این کلام موزون است که برای مثال در به فکر این سقفم به‌عنوان یکی از کارهایی که فرهاد مهراد آن را خوانده خودش را نشان می‌دهد. به فکر کدام سقف؟ سقف خانه در معنای عرفی یا سقفی دیگر؟ نمی‌توان گفت همه ترانه‌سراها این‌طور گفته‌اند؛ اما حداقل می‌شود گفت ما داشته‌ایم ترانه‌سراهایی که با مفهوم ترانه و موسیقی پاپ کنار آمده‌اند و فهمیدند این دو به‌عنوان ابزاری امروزی می‌تواند برود و در دل‌وجان مردم رسوخ کند. باتوجه‌به فعالیت شما در شورای شعر آیا ترانه‌سراها و شاعران امروز ما حرف مردم زمانه را می‌زنند؟ امکان این کار تا چه حد در اختیارشان قرار می‌گیرد یا نه؟
شعر و ترانه مثل دو برادر یا دو خواهر یا یک خواهر و برادر هستند. به هر صورت این دو یک نسبت بلافصل با هم دارند. در ابتدا تفاوت این دو را از نظر خودم می‌گویم. شعر صدایی است که یک شاعر می‌شنود، حکمی است که می‌گوید مرا بنویس و شاعر آن را می‌نویسد. دراین‌بین بسیاری شعر خوب هم داریم که شاعرش این صدا را نشنیده. اما با خود گفته که مثلاً فلان دردم را بنویسم. هر دو این‌ها شعرند و هر دو مخاطبان خودشان را دارند. فرق این دو با هم این است که در شعر پیش‌اندیشی شده چه به‌صورت شخصی و چه با دریافت سوژه از آدم‌های دوروبر (مثال این نمونه کارهایی است که برای تیتراژ سریال‌ها ساخته می‌شود) شاعر هر چه‌قدر دوروبرش را نگاه کند خودش را نمی‌تواند پیدا کند و احساس غریبی می‌کند؛ چون هیچ آفرینشی در آن نیست. او فقط از ساختارش لذت می‌برد و هیچ بافتاری با خود ندارد.
شعر از نظر من این است که شاعر بدون پیش‌اندیشی نشانده شود و صدایی او را به نوشتن وادارد. من این را شعر می‌دانم. البته تأکید می‌کنم کسانی را که در زمینه شعر پیش‌اندیشی می‌کنند را دوست دارم و کارهایی از آن‌ها را سراغ دارم که واقعاً خوب است. فرق ترانه با شعر در این است که زبان در شعر اجازه نمی‌دهد پیش‌اندیشی کنی؛ اما همان زبان در ترانه برایت این فرصت را فراهم کرده. در ترانه باید کلامی را بگویی که بر طبق ملودی آهنگ‌ساز باشد. اگر این کار را هم نکنی ممکن است آهنگ‌ساز بگوید در بخش‌هایی از کارت تغییراتی را بدهی تا رابطه بین کلام و آهنگ برقرار شود.