غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


همه شب نهاده ام سر ...

فیض شریفی (داستان‌نویس)

چه می‌توانم بگویم، آدم باید دمکرات باشد. زن دکتر که می‌گیری باید پای لرزشش هم بنشینی. خانم دکتر«باران» سگش را به من داده و می‌گوید: «غذای مانده بهش نده، سرش داد نکش، اونو تو بغل بگیر، نوازشش کن، ببرش حمام، تروخشکش کن، پوزبند بهش نزن، گناه داره.»این‌ها را هرروز می‌گوید که یادم نرود. دیشب ساعت دو به دولت‌سرا آمده می‌گوید:«به من نزدیک مشو فکر کنم کرونا گرفته‌ام؛ ببین اصلاً مدتی برو پیش مامانت تا خبرت کنم.» فوری در را می‌بندم و درمی‌روم. ماشین را که روشن می‌کنم، بوی غذای سگ حالم را به هم می‌زند. حالا هم باید پیش مادرم بروم هی غر بزند که تو کی بچه‌دار می‌شوی؟ مرد حسابی الان چهل ونه سالت شده کی می‌خوای بچه‌دار شوی؟» برو بابا نفست از جای گرمی بلند می‌شه، اگر اسم بچه بیاورم، «باران»سیل می‌شود و ایل‌وتبارم را با خودش می‌برد. می‌گوید: «عزيز دلم، چطوری می‌توانم بچه‌دار شوم، بچه‌دار شدن یعنی بیمارستان تعطیل، یعنی من این‌قدر درس‌خوانده‌ام، پزشک متخصص شدم که صبح تا شب بیایم گه و ریق بچه را بشورم، جيغ و ویقش را بشنوم و... تو اگر بچه می‌خوای، برو سر کوچه،الان مهدکودک و مدرسه ابتدایی باز می‌شود، برو به اونا نگاه کن، برو حال کن، اگه مامانت بچه می‌خواهد برو یه بچه‌ از مراکز ایتام بگیر بنداز تو بغلش. یادت رفته بهم می‌گفتی یک موی تو را به عالمی ندهم، فقط بگذار نگاهت کنم. یادت رفته می‌گفتی: «آبشار گیسوانت را/مخمل سرخ لبانت را/شعر شفاف نگاهت را/بی تو بودن هم عذابی بود/با تو بودن هم عذابی بود...»من هنوز حفظمه، زن پزشک می‌خواهی، زن خوشگل می‌خواهی، زن جنتلمن و پول‌دار می‌خواهی، زن انسان می‌خواهی، باید تاوانش را بدهی. من الان دو شیفت کار می‌کنم، اگر نکنم چطوری وام آپارتمان را بپردازم؟ چطوری ماشین بخرم؟ همین دیروز آن ماشین شاسی‌بلند چینی‌ام وسط خیابان خاموش شد. باید یک ماشين بهتر بخرم.تو هم که مفلس فی‌حبیب‌الله هستی، شپش توی جیبت معلق می‌زند، هرچه گفتم انتشارات و کار کتاب و ویراستاری را ول کن، برو مغازه فست فودی بزن، ‌برو جگرکی بزن، ‌برو کباب بفروش، توی کتت نرفت که نرفت.»
خانم باران از بس با ارباب‌رجوع و آدم‌های لات‌ولوت حرف می‌زند، لحنش عوض‌شده، یک ماه پیش خرد و خراب به خانه آمد که قوم و قبيله مردی که زیر عمل جان به جان‌آفرین تسلیم کرد با چوب و چماق به بیمارستان حمله کردند و تمام شیشه‌های طبقه دوم را شکستند، دنبال من و پزشک جراح می‌گشتند. اگر ما توی توالت قایم نشده بودیم الان تيکه بزرگ‌مان گوش‌مان بود.«فدای خانه‌ دربسته‌ات شوم مادر/به هر طرف که نگاه می‌کنم زمستان است.» خیلی عصبانی بود، شام نخورد، فردا هم بیمارستان نرفت، پس‌فردا روی صندلی عقب ماشین خوابید، می‌ترسید که ایل‌وتبار شيخ پشم‌الدین در کمین او نشسته باشند. این حرف‌ها را که به مادر زدم، گفت:«ول کن مادر! زن که قحط نیست، اصلاً همین‌جا باش با پرستار من ازدواج کن، او چیزی نمی‌خواهد، شوهر می‌خواهد و یک بچه و یکسر استراحت، تو هم برو به کتاب‌هایت برس.»
به مادر گفتم: «تو باران را نمی‌شناسی، از شوهر سابقش شکار هست، همه‌ داروندارش را بالا کشید و با معشوقه‌اش فرار کرد، اگر مهریه مرا به اجرا بگذارد، باید سی سال توی زندان آب‌خنک بخورم.» مادر کوتاه نمی‌آمد، می‌گفت: «بهش نگو، زن دیگری بگیر، دولت هم از تو حمایت می‌کند. این فاطی برای تو تنبان نمی‌شود، او یک موی سگش را به تو نمی‌دهد.» 
رفتم با پرستار مادر توی پارک، «باران» هم با سگش آنجا بود، ما را دید و به روی خودش نياورد. چند روز بعد احضاریه از دادگاه آمد.«باران» کوتاه نمی‌آمد. مهریه می‌خواست، طلاق می‌خواست، می‌گفت: «حیف آن‌همه خدمت به تو کردم، چند بار مفت و مجانی عملت کردم همه‌ فک و فامیلت را مجانی ساپورت کردم، حالا با یک دختر توپول روبه‌روی من رژه می‌روی؟ کاری بر سرت بیاورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند. اصلاً مردها همه این‌جوری‌اند؛ طبایع جنسی متفاوتی با زن‌ها دارند. آن‌یکی هم مثل تو بود. تف تو ذات پستت!» هرچه قسم و آیه آوردم و گفتم: «همه‌شب نهاده‌ام سر، چو سگان بر آستانت/که رقیب درنیاید به بهانه گدایی.» توی کتش نرفت و در جواب شعر سعدی برایم شعر مولانا خواند: «غرض‌ها را تيره دارد دوستی را/ غرض‌ها را چرا ازدل نرانیم.../سگی بگذار ما هم مردمانیم.»می‌گفت: «مولوی نباید به سگ توهین می‌کرد، وقتی قله‌تان این‌گونه به سگ می‌نگرد وای به حال افراد عادی و کثافتی مثل تو.»مولوی باید می‌گفت: «آدمی بگذار ما هم چون سگانیم.» فکر نمی‌کردم «باران» این‌گونه ببارد، کی بود می‌گفت ‌:«زیر باران باید با زن رفت و زیر باران باید خوابید، نه یک‌چیز دیگر بود، یادم رفت، یادم رفت، یادم هست ...» واقعا در مرداد باران می‌آمد، باران توی ماشین، مقابلم ايستاد، داد می‌زد بدبخت می‌میری، بپر توی ماشین، فکر کنم دیگر آدم شده‌ای . . .
گفتم: «باران جان! سگ شده‌ام، چند شب چو سگان بر آستانت سر نهادم، مرا بخشیدی. داستان ویس و رامین را خواند و ماه اسفند و بنفشه‌ها و خیانت رامین. رامین سه روز توی برف پشت کلبه ویس با اسبش زار می‌زد، شیهه می‌کشید تا ویس او را بخشید. باران گفت: «انگار دو خرما توی چشمانش کار گذاشته‌اند نگاه کن، این دختر نامش «شادان» است. پدر و مادرش، در ازای مهریه‌ای که به من دادی، این بچه را به من بخشیدند. این شناسنامه و این نام پدر، این «باران» مادر، یک سال و دو ماه سن دارد، سگ من هم او را خیلی دوست دارد.«