نان ندارد، اما برای گوگوش دل میسوزاند
فیض شریفی (نویسنده و منتقد ادبی)میروی توی فروشگاه، روغن نیست، میروی پایینتر چندین و چند نفر سرشان توی سطل آشغال گیر کرده است، پیرمردی تکههای مرغ گاز گرفتهای را از توی ظرف یک بار مصرفی بیرون میآورد و حریصانه دندان میزند. زنی سر خیابان:«آقا، من دو بچه کوچک و گرسنه دارم ...» میروم توی دستشویی منزل مادر و با خشم و غیظ آب بر صورت به هم ریخته و گریانم میزنم. مادر را میبوسم، میگوید: «گوگوش هنوز زنده است؟ بدبخت چهارتا شوهر کرده، همهشان بهش خيانت کردهاند ... همه مردا نامردند ...» او هم انگار دل خوشی از پدر بیچاره من ندارد. کی از کسی دل خوشی دارد؟ میگویم: «مادر جان، تو عوض آنکه از من بپرسی روغن گرفتی؟ نان گرفتی؟ و چرا قیمت ماست و تخممرغ اینقدر زیاد شده، چرا کاغذ گران شده؟ و هزار کوفت و زهرمار دیگر چرا گران شده است، به فکر بدبختیهای خانم فائقه آتشین هستی؟
بابا، اینها دارند ما را سر کار میگذارند که یادمان برود یک من شیر چقدر کره دارد. هرکدام از این کانديداهای ریاست جمهوری میخواستند ایران را بهشت برین کنند الان همهشان با هم توی گل گیر کردهاند ...» مادر نمیداند با حقوق تقاعد با تصاعد قیمتها کارش انجام نمیشود، نمیداند هر روز یکی از بچههايش ماستی، میوهای، مربایی، چیزی میگیرند و به خانه میآورند. نمیداند چقدر اجاره میدهد، نمیداند ما چند سال داریم، او هنوز فکر میکند با دو هزار تومان میتوان یک تاکسیبار خرتوپرت و آذوقه به خانه آورد.
او میگوید: «قربانی، بهروز وثوقی، ارباب، کیمیایی... همه نامردند...» او نمیداند اگر کیمیایی نبود الان گوگوش مثل او در ایران پوسیده بود. بیچاره گوگوش پول نداشت و کیمیایی او را در شهر غریب به حال خويش رها کرد ...گوگوش نمیداند در همان فرودگاه چقدر اسپانسر با چک سفید امضاء منتظرش هستند؟ همه به گوگوش بیچاره ظلم کردند، پدر، پدر زن، همه شوهرها، پسر و دنیا و مافیا به او ظلم کردند! مامان من که تقریباً هم سن و سال گوگوش است، نه چشم دارد، نه دندان دارد، نه پا دارد، نه هوش دارد، نه پول دارد ولی او برای گوگوش دل میسوزاند، برای آنکه گوگوش واقعاً به او عشق داده است، صدا داده، فلان و بهمان داده است، نوستالژی (تاسیان) داده است ولی گوگوش ... میبینید که من هم جوگیر شدهام و از گوگوش و کیمیایی حرف میزنم ...