کی پیدا میشود؟
حسن صفرپور (داستان نویس)ﯾﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ما ﺧﻮﻧﻪای ﺑﻮﺩ ﮐﻪ باباشون ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻮﺩ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﻫﻪ ﭘﻨﺠﺎﻩ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﯿﻨﮏ ﺗﻪ ﺍﺳﺘﮑﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﮐﺖوﺷﻠﻮﺍﺭی ﻣﺮﺗﺐ و ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ مدام ﺑﻪ لبش ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﯿﺸﻪ هم از ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﺎ ﺭﺩ میشد و این نظم رفت وآمد و ظاهرش تا یادم میومد همین بود، با کمی تغییر در سروصورت و موهاش که به سفیدی مایل شده بود. این آقامعلم ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ به نام سهراب که یه روز از خونه بیرون زد و دیگه بر نگشت. ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮔﻤﺸﺪﻥ بر میگرده ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ، ﻓﻘﻂ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﺷﻮﺭﺍﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ سهراب ﯾﻪ ﺷﺐ زمستانی ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﻥ رفت که رفت. ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ خونوادهاش ﺩﺭﺏ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺮ ﺯﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻪ اما خبری از سهراب نبود. ﺑﯽﺗﺎﺏ ﺷﺪﻥ ﻣﺎﺩﺭش ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه بود تو ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﭼﮏ و ﺧﻠﻮﺕ همه ماجرا را بفهمن و از قضا ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﺷﻮﺭﺍﯼ شهر و ﺷﻠﻮﻏﯽ و هیجان مردم جریان سهراب را مشهورتر کرده بود. مادرش ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺭﻭ میدید ﺳﺮﺍﻍ پسرش ﺭﻭ میگرفت. ﺷﺐها هر وقت عدهای از همسن و سالهای سهراب را دور هم میدید درباره او باهاشون حرف میزد و گاهی پیششون مینشست و درددل میکرد. ﺗﻮ ﺍﻭﻥ شبها گاهی ﻣﻨﻢ دنبالش ﮔﺸﺘﻢ و ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ سراغشو ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﻧﺖ ﻭ این همه ﺭﺳﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ. ﯾﮏ سالی بعد از گم شدن سهراب ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺸﻬﺮﯼ خریدم ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﮔﻤﺸﺪﻩﻫﺎ اسمشو دیدم. خوﻧﻮﺍﺩﻩاش ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ اﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭش را ﺗﺎ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ میدیدم ﺳﺮﺍﻍ پسرش ﺭﻭ ﺍﺯﺵ میگرفتم ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ میداد. ﺧوﻧﻮﺍﺩﻩ سهراب که ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺠﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍتش ﺭﻭ ﺩﻭﺵﺷﻮﻥ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ میکرد، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ از شهر ما ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﻭﻥ سهراب. ﺧﻮﻧﻪﺍﯼ را ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﻔﺮﻭﺧﺘﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ پسرشون ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ. یه روز ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻣﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯﺵ حال مادر سهراب ﺭﻭ پرسیدم که گفت پسرش ﻫﻨﻮﺯ ﭘﯿﺪﺍﻩ ﻧﺸﺪﻩ و اونم افسرده و داغون شده. سهراب ﺷﺎﯾﺪ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﺵ ﺗﻮ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﯿﮑﻞ ﻻﻏﺮ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﯽ و ﺻﻮﺭﺕ ﺳﺒﺰﻩ ﮐﺎﮎ. تنها قابی که از او در ذهن من مانده تقدیر معلم سختگیر و منظمی بود برای سهراب که تا به امروز هیچ اثری ازش نیست؛ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﺸﻪ.