دعوای دیر موقع
حسن صفرپور (داستاننویس)عاشق شب گردیام و دوست دارم دیر برم خونه. به بهونههای مختلف سعی میکنم بعد از ساعت دوازده برسم؛ بهونههایی مثل پیادهروی، گپ و گفت با دوستان و کار اضافه و ... اما آخرش باید برم خونه و راهی نیست که نرم. بعد از نصف شب هم که میرسم گاهی سایه خودمو که میبینم میترسم! تازگیها کشف کردم بیام تو حیاط خونه و شیلنگ آب بگیرم رو سرم و بعد آب بخورم و سیگاری بکشم و برم رختخواب؛ چقدر هم لذت داره و فکر کنم کشف خودم باشه و باید به نامم ثبت بشه.
اما از بدیهای دیرموقع رسیدن به خونه اینه که باید صدای دعوای زن و شوهری همسایهها را بشنوی و تحمل کنی.
گاه چنان به مرده و زنده همدیگه ناسزا میگن که ضد حال اساسی میخورم. زن و شوهر همسایه دیوار به دیوار ما کارشون از فحش و... گذشته و میان تو حیاط همدیگرو میزنن تا خسته میشن و بعد گریه میکنن و بیحال که شدن لابد میرن بخوابن، این کارشون هفتهای یکی دوباری تکرار میشه و منم انگار معتاد رفتارشون شدم میشینم تا آخر گوش میدم و اذیت میشم، اما اگه مدتی نیان تو حیاط دعوا و کتک کاری کنن اعصابم به هم میریزه و نمیدونم چطور ناراحت بشم!