آدم پستی هستی
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات) به او زنگ زدهام، میگوید: «جنابعالی؟!»
- مختار هستم، مختاری، محمد مختاری ...
میگوید: «هان! تو مگر هنوز زندهای؟ انگار جان سگ داری، من با پزشکت صحبت کرده بودم، گفته بود باش مهربان باش، وقت رو به پایان است... حالا چهکار داری؟ چه میتوانم برایت بکنم؟»
میگویم: «زنم حالا دیگر مرده، بلند شو بیا، مگر نمیگفتی زن داری، حالا متوجه شدهام که دیگر نباید مزاحمت باشم، باید بروم.»
سرش انداخت پایین و مثل خر از خانهام بیرون رفت.
به او گفته بودم، میگفتم: «زنم اماس داره، صدها بار او را روی شانه گذاشتم و از پلههای این بیمارستان بالا بردم، صدها بار نذرونیاز کردم، حالا تو چرا در این موقعیت...»
گوش نکرد، گریه میکرد، توی چشمانم نگاه کرد و گفت: «تو بیست سال با من فاصله سنی داشتی، من فقط خودت را برای خودت میخواستم، دیروز که دیدم دستت توی دست زنت هست و او را گرفتهای که نيفتد بریدم، به خودم گفتم: واقعاً پستی، پستی...»
رفت. من هم رفتم بیمارستان، دکتر نامرد به من گفت: «تو واقعاً پستی، پستی...ممد برو خوش باش، زنت توی سردخانه است، حالا برو با مهسا ازدواج کن.»
بریدم، نشستم روی نیمکت بیمارستان، دکتر دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «دوست من، زنت راحت شد، خودش به من گفت تو را به خدا به من یک آمپول بزن، ماجرا را تمام کن» چه ارادهای داشت، اصلاً افسرده نبود، با لبخند رفت، میگفت: «مادرم منتظر است، کسی اینجا منتظر من نیست ...»
رفتم سردخانه، راست میگفت، چه لبخند ملیحی داشت. بوسیدمش و گفتم: «عزیزم! من به تو خیانت نکردم، خودت گفتی برو زن بگیر، من هم رفتم گرفتم، فکر نمیکردم تو میفهمی...»
راننده آمبولانس گفت: «خیلی نزدیکش مشو، ممکن است کرونا گرفته باشد ...»
انگار جنگ جهانی سوم است، وقت نمیکردند آدم را در گور بيندازند. همه زیر درختهای اکالیپتوس ايستاده و نشسته بودند و گریه میکردند و من هم گریه میکردم، دکتر، کنارم بود، گفت: «چه بارانی! اگر باران بند آمد کجا برویم؟»
بند آمد، از راه دور برای زنم، مهوش دست تکان دادم و گفتم: «مهوش جان، مرا ببخشای میروم خانه پدرت و دخترمان را به خانه میبرم، ولی چگونه، مهتاب پنجساله را بزرگ کنم؟ اگر اجازه میدهی تا زن بگیرم و دخترمان را ...»
دکتر مرادی مرا سوار بنزش کرد و دستمالی به دستم داد گفت: «تأخیر مکن، احساساتت را کنار بگذار، تو چهار پنج سال است درگیر مهوش هستی، کم هم برایش زحمت نکشیدی، همین حالا به مهسا تماس بگیر، وقت رو به پایان است.» حال نداشتم، به خانه رفتم، دکتر کار داشت، رفت.
چند روزی توی خودم، از کما درآمدم، رفتم منزل پدرخانمم، دست دخترم مهتاب را گرفتم و بیرون آمدم، هرچه زن دوم پدرخانمم التماس کرد که: «آخر ما تنها میشویم، با مهتاب اخت شدهایم، گوش نکردم.»
ترانه «مهتاب» را برای دخترم گذاشتم، مهتاب گفت: «باباجون، پدربزرگ میگفت: بابات آدم پستیه، آدم پستیه، پستیه یعنی چی؟»
گفتم: «دخترم، بهزودی میفهمی، آدم پست چیه، کیه؟»
مهسا دم در خانه بود، مهتاب را در بغل گرفت و بوسید و گریست و به من گفت: «تو خیلی پستی، خیلی پستی، الان من دوساعته پشت در خانه نشستهام ...»