کاغذ سپید، کلاه من و این فضاهای کافکایی زیر پوست شهر
علی داریا (جستارنویس)- هرکس وسوسههای خودش را دارد، پیشترها سروده بودم: وسوسههای من است کاغذ سپید، شخم میزنم و بر شیارهای آن دانهدانه واژه میکارم ...اصلاً سطح سپید، لباس سپید، اسب سپید، آدم سفیدبخت، دشتهای برفی را دوست دارم، جوان که بودم پیراهن سپید یقهگرد میپوشیدم، از شما چه پنهان شیفته رشته الهیات هم بودم اما بعد سر از هنر درآوردم که بماند هرچند هنوز هم در ژرفاها میان الهیات به مفهوم ناب کلمه و نه آمیخته با اغراض مادی محض با هنر بازهم به مفهوم ناب خودش پیوندی میبینم، بعدها دیدم در این شهر درندشت دودآلود پیراهن سفید من که سهل است پرندههای رنگبهرنگ هم دود میزنند و یادم هست که آن روزها من سخت آدم خوشبینی بودم، یکبار روایت و توصیفی خوشبینانه از مردم شهر نوشته بودم که در کلاس دانشکده خواندم در جلسه بعد دختری دانشجو (که هرکجا هست خدایا بهسلامت دارش)
مطلبی نوشته بود که بهنوعی نقد نوشته من بود: در اینجا خانهها سنگ و صاحبخانهها چوباند. در اینجا: تا جهان را ناشناسی مردمان خوباند... و همینطوریها پیراهن من هم مثل پر پرندگان و ماهیدودی شد.
- راست گفتهاند آدمها پیر که میشوند به خاطره گویی میافتند؟!
- بلی، مثل کلاه سخنگو که هرچه پیرتر میشود شیطنت بیشتری را به نمایش میگذارد!
- خاطرههای سپیدی دارید.
- درست است یکبار از دیوار سپیدی عکس گرفتم که روی آن نوشتهشده بود این دیوار سپید، سپید نیست! یادم است در جوانی دلم میخواست اتاقی سپید، نمازخانهای کوچک داشته باشم، میزی سپید با رومیزی سپید اما عقربهها سیاه بودند و زمان نایستاد و آرزوهایمان دود زدند و به تیرگی گراییدند، سپیدها و سپیدیها خاطره شدند و شدند رؤیای دوردستهای دور.
- اما فقط یک ماشین آبپاش بزرگ میخواهد! مگر نه میشود شهر را و خاطرهها را شست تا دوباره مثل روزهای اولش برق بزند، سپید بشود، سپید سپید سپید!
- شگفتا! کودکوارگیت جالب است و کودک درونت ساده و شادمانه، نه نمیشود لایهلایه رنگ را از روی تن شهر شست نه که اصلاً نمیشود نه خیلی سخت است بعضی چیزها زیرپوست شهر جا خوش کرده است گاهی شهر در کنار بسیاری کارکردهای خوب و متمدنانهاش با کمال تأسف بچههای ناخلف خودش را ساخته است، هرچند شهر عادت دارد به فراموشی، شاید هنوز در یادها مانده باشد ماجرای بهتآور پدری که فرزندش را قطعهقطعه کرده در کیسهزباله جا داده و به درون سطل انداخته بود، دردناکتر اینکه مادر پسر نیز با پدر همراه شده بود! شهر هم خودش برای خودش یک جان دارد اگر بخواهد نفس بکشد و بستر زندگی سالم انسانها باشد نیازمند حمام روح جان و تن خودش است، هرچند آلودگی هوا، شرایط بد اقتصادی مردم و وجود برخی مشکلات باعث غلبه فراموشی بر ذهن و چشم شهر شود اما در ژرفای روح شهر بیگمان اتفاقاتی ازایندست دملی چرکین میشود و هر بار بهگونهای دیگر سر برمیآورد نمونهاش همین جوان سنگپران به اتومبیلها که خواسته یا ناخواسته موجب مرگ دو شهروند، مجروح شدن تعدادی و وارد کردن خساراتی به اتومبیلها شده بود و اگر توسط نیروی انتظامی دستگیر نمیشد ممکن بود مرتکب جنایات بیشتری شود و جالب بود که در اعترافاتش اظهار میکرد من نمیدانستم با سنگپرانی من در اتوبانها انسان هم آسیبدیده و میمیرند و تصورم فقط آسیب رساندن به اتومبیلها بود.
- باید یکی به او میگفت: بچه جان سنگ نپران سر میشکنی!
- او بچه نبود، جوان چهلوپنجسالهای بود، سابقه بستری بودن در مراکز روانی داشت و از بیماری عصبی رنج میبرد، عامل بازدارنده و هر اقدام پیشگیرانه و علاج واقعه قبل از وقوع همان حمام روح شهر است البته تعلیم و تربیت خانواده هم نقش و سهم تأثیرگذار خودش را دارد اما وظیفه متولیان شهر مهمتر و سنگینتر است.
- نقش رسانهها هم در گفتوگو با روانشناسان، جامعه شناسان و اصحاب و علمای تربیت در پرداختن به ریشههای جرم و اینکه چه میشود که جامعهای مستعد جرمزایی میشود اهمیت دارد، هرچند مراقبت بیشتر و بازدارندگی نیز مهم است.
- از تزکیه، حمام تن و جان شهر که گفتید ناگهان به بهار و خانهتکانی دم عید پرتاب شدم.
- زود است برای این پرتاب شدن اما تأکید گذاشتن بر وظیفه متولیان شهر به معنای سلب مسئولیت از فردفرد شهروندان در حمام روح و جسم شهر نبود و نیست.