در معرفی مجموعه داستان «کورسُرخی» نوشته عالیه عطایی
مکثی بر زخمهای درون
هجیر تشکری (نویسنده)من کم و بیش کتاب میخوانم. کم و بیش هم مینویسم. سه اثر ناچیز یکی توسط انتشارات گفتمان با عنوان «دین و سکولاریسم در ایران» (رسالهای ناقص و ناچیز) و دو دیگر توسط انتشارات سرایی با عناوین «ما و اثر انگشت هاشمی» (مجموعه مقالات حقوقی، سیاسی، اجتماعی و...) و «منشور کبیر ایران: تاملی در قانون اساسی مشروطه» از قلم الکن این مخلصِ مفلس چاپ شدهست. سومی اثری پژوهشی و جدیتر است علیالادعا! اکنون دل من شکسته و خسته است. زیرا سن من از چهل گذشته است! از جوانی کم و بیش میخواندم. نشاط عمر باشد تا چهل سال! با سالادِ آن زمان خوشمزه و متفاوتِ مذهب و مارکسیسم شریعتی و داستان و رمان و آثار تاریخی بومی شروع کردم. چهل ساله فرو ریزد پر و بال! کتابخانهی مفصلی دارم. شریعتی میگفت کتابها برای کتابخوانها هستند نه کتابخانهها! سعید نفیسی هم برای توجیه سرقت نسخههایِ ناب از آرشیو کتابخانهی ملی میگفت: کتابهای نفیس باید در کتابخانهی نفیسی باشند! سرقت نبود. آشکارا امانت میبرد و برنمیگرداند. خیانت در امانت بود! در دکترین حقوق جزا رکن اساسی و مادی تعریف سرقت، ربودن است!از سر جاهطلبی! و کنجکاوی در خیلی از ساحتها سرک میکشم. هزارها مُجلد از مَجلات مختلف را هر سال جابهجا میکنم! روزنامههای بیش از بیست سال را در زیرزمین خانهی پدری آرشیو کردهام. قبول کنید که اول خواندهام سپس کارتنخواب کردهام این جریدههای دریده را! جدیداً رفتم و روزنامهتکانی کردم! «در انتهای هر سفر/در آینه/دار و ندار خویش را مرور میکنم.» فستفود مفصلی برای موشها تدارک دیده بودم و موشها سخاوتمندانه نوش میکردند. هنر موشیده شد!خواستم همهی کاغذیجات را آتش بزنم! آتشی جانسوز. از سر بغض و اندکی یاس فلسفی و مقادیری ناکامی و ناکاری! به بیان حسین پناهی«داد خود را به بیدادگاه خود آوردهام، همین!» دستی از غیب برآمد و هلم داد که یعنی نه! نکن؛ که یعنی نه! نزن! با دست اشارتم کرد هاتف که دوباره کارتنخوابشان کن. شاید روزی بر زخمی نهادیشان! منصرف شدم. تمیزشان کردم. اضافات را دور ریختم؛ افاضات را دلم نیامد. دور ریختنیها را فروختند. به ثمنبَخس. میبینم عدهای حتی مدعی و از قضا حقوقدان میگویند ثمن بُخس: قرآن بخوانیم گاهی! لااقل عاشقانهی یوسف را! بیچاره یوسف که به زر ناسره بفروخته شد! البتّه او هم مثل همین یادداشت فرجام زیبایی داشت! چهارصد هزار تومان پول کاغذی! جنگ درگرفت. بچهها بر سر ثمن «کاغذپرانی» میکردند! من تماشا میکردم! (کاش میتوانستم شرح دهم لحظهلحظهی خود را هنگام فراق کاغذها و فرار موشها!) میان این همه ناباور خیالپرست چگونه میتوان شرح داد دردِ اشتیاقِ سینهی شرحهشرحه از فراق خود را؟!باقیاتالصالحات را دوباره آرشیو کردم. باری، مثنوی هفتاد من کاغذ گشت عرض و غرضِ این یادداشت! چون غرض آمد هنر پوشیده شد! این مقدمه برای فضلفروشی و گندهگویی و فاضلمآبی نبود. صد حجاب از دل به سوی دیده شد! اگر هم باشد مهم نیست. خبر آمد خبری نیست و جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است. من البتّه به سان رند شیراز تحقیق نکردهام! نکتهای دارم. خواستم عرض کنم که کم و بیش جنس کلام و کلمه را میشناسم. به ادبیات هم علقه و علاقهای ویژه دارم. گواهی بخواهید اینک گواه/ همین زخمهایی [کتابهایی] که نشمردهام! برای حفظ وزن هم رژیم خوب است! (این اواخر جایی مسئولیتی داشتم. کسی رزومه داده بود و با همکاری مدیر سابق، حقالزحمهای من غیر حق ستانده بود! مشارالیه در سوابق تقدیمی و تقویمی خود آورده بود: «کتبهای تالیفی»! سپس، چندین کیلو اثر حقوقی تالیفی ردیف کرده بود! کاش مینوشت تعلیفی! بوی علف میداد بهتر بود.)داستان و قصه و رمان را سالهاست دیگر نمیخوانم. شاید از سر نوعی توهم استغنا! یا اینکه این ژانر (جز قصه) «دروغگویی توام با فرزانگی»ست! سالهاست ترجیحم راستگویی توام با فرزانگیست. القصه، در بین داستانها، رمانها و قصص ایرانی کم و بیش از نویسندگان مختلف از جمالزاده و چوبک و هدایت و بهرنگی و گلشیری تا آن آثار اقتضایی و موسمی و به اصطلاح پاپیولار چون بامداد خمار و سخنی با خدا و این نوع نوشتهها اندکی خواندهام. در بین متاخرین، آثار مصطفی مستور را دوست دارم. ژرف و جدیاند. درس زندگیاند. باز هم اطالهی کلام و ازالهی زمان شد! معذورم بدارید! بیهوده سخن بدین درازی نبود. این همه را که گفتم، خدا نموده خلقت! نخوانده و نشنیده بگیرید و جدی نگیرید! هدفم بند پایانیست و لاغیر. هدف همیشه دور از دسترس است. آهستگی میخواهد و پیوستگی. نه گَه تند و گَهی خسته رفتن! میگویند درخت را از ثمرهاش بشناسید: تعرف الاشجار باثمارها. هر چه گفتیم در این دو سه بند جز حکایت دوست، از آن پشیمانیم! ثمرهی سخن در انتها میرسد! «مورد عجیب بنجامین باتن». میخواهید یادداشت را از ته بخوانید! جز آخر کار، گفتنیهای دیگر زائد و زیاد است! هر چند حکم وضو دارد برای نماز. مقدمهی واجب هم از منظر «اصول فقه» واجب است.در بین تمام کتابهایی که خواندهام (ادعای بزرگیست)، عالیه عطایی پدیدهی منحصر به فردیست. قلماش سحرانگیز است. کلامش اصیل است. جانی دیگر در قلم اوست. انگار نویساتر است! قلمتر است. محکم و استوار. با استخوانبندی درست و مضمونی درشت! آشوبنده و زیر و زبر کننده. چیز دگر به زبان مولانا. بزرگی در خصوص نفوذ سخن پیر بلخ میگفت «نمیشد از کنار او برخیزم و از وجود خویش برنخیزم.» در هر قصهی کورسرخی گویی به تعبیر پاموک بر زخمهای درون مکث میکنی. از کنارش برمیخیزی و از وجودت نیز هم. او بر حفرههای جان نمک میپاشد و شفا میبخشد! روح را قلقلک میدهد. مثل پتکی بر سرت فرود میآید. کورسرخی زیبا و گیرا و شیوا و ژرف است. همین یک اثر از عالیه عطایی کافیست تا فضای ذهنی و زبانی او میخکوبتان کند. بسیار دوست داشتنیست این قلم قدرتمند. زن باشی و افغانستانی باشی و آوارهی ایران بشوی و بنویسی و از نشر چشمه بجوشی و تشنگان را سیراب کنی و چنین تا جان مخاطب نقب بزنی و بر دل خواننده بنشینی و او را مست و مسحور کلمه کنی و بدون آرایش و آلایش بنویسی و دردهای نگفتنی را بگویی (که کار هر کس نیست) و از دردهای مانده در رگان و حسرتهای جا کرده در جانت با تمام استخوان بودنت بنویسی و باران آزادی و آزادگی و شرف از قلمت ببارد و با ظرافت و لطافت توامان از دردهای دوستی و پوستی بنویسی؛ نوبر است، زیباست؛ ستودنیست و حتماً ذوق و شوقی صدچندان دارد. آثار جاندار این نویسندهی جوان را بخوانیم. پشیمان نخواهیم شد. تنها در یک قصه بارها از جا بلند میشویم. بارها بر خود نهیب میزنیم. بارها چیزی در درون ما چون ماری مست از سرمان بالا میرود، دود میشود و به هوا میرود. من بارها گریه کردهام با «واژه واژه؛ سطر سطر؛ صفحه صفحه؛ فصل فصل» این کتاب. چه کنم دلم از سنگ که نیست/ گریه در خلوت دل ننگ که نیست. و گیسوان من سفید میشوند با دردوارههای استعالی این اثر. و این چنین در خود پیچیدنی را دوست میدارم. این که نوشتهای چنان از نای جان برخاسته باشد که شما را چنین زیر و رو کند چیست جز ژرفا و راستی و درستی قلم نویسنده و فرد نویسا؟!«خدایان انسان نویسا را در دخمهای تاریک انداختند و گفتند بنویس تا خلاص شوی. بنویس تا از این تاریکی بیرون بیایی.» (احمد اخوت: تا روشنایی بنویس)متواضعانه پیشنهاد میکنم همین امروز این کتاب را بخرید، بخوانید و هدیه بدهید. به ویژه اگر افغانستان برای شما مهم باشد. این کتاب که مصداق دقیق کم گفتن و گزیده گفتن است (و این هم کار هر کس نیست)، حرف حرفِ درد است؛ دردهای کهنهی لجوج. در کورسرخی، زخمها با هزار زبان و دهان با شما سخن میگویند. از آن زخمهایی که مثل خوره روح آدمی را میخورند و میتراشند. در کورسرخی صدای شکستنِ بیپناهیِ دل نویسنده، دل خواننده را میشکند و میآشوبد. نویسنده در آغاز با نقل قولی، ما را به صعوبت و سختی دعوت میکند:
«مرا با سنگ پیمانیست در همطاقتی.»
تو خود حدیث مفصل بخوان از این اشارت.
کاش جهان هزاران عالیه عطایی داشت. حتما زیباتر و انسانیتر بود. نه برای دردوارههایش. نه برای شکافتنِ دوبارهی زخمنوشتههایش؛ که تازه شوند و تکرار! برای سرسختی، انسانیت، سحر کلام و جان سخنش؛ و برای نبوغ شگفت واژههایش.اگر طاقتش را دارید هم پیمان سنگ شوید! وقتتان را نمیگیرد: تنها ۹ قصه است در ۱۳۰ صفحه. امّا به حتم تکانهایست برای روح ما؛ و خنجری بر حنجر «بیحسی اخلاقی» ما.کورسرخی روایتهایی از جان و جنگ است. جان و جنگ واژگانی کوتاه امّا به قدر کافی گویا هستند. بینیاز از طرح و شرح!نشر چشمه آن را در زمستان ۹۹ چاپ کرده است. با تیراژ ۱۰۰۰ نسخه. چاپهای صحیحِ ستّهی این اثر درخشان، تا به امروز نوری بر تاریکی افکندهست. درخششی طلایی در روزگار ظلمت.عطایی در جایی گفته است:«...در مصاحبهای گفته بودم «من نویسندهام، نه سرباز» اما در تمام مدت نوشتن این روایتها سرباز شکستخوردهای بودم که دلش برای اینکه نتوانسته خاکی را تسکین دهد و جز کلمه چیزی برای گفتن ندارد، تپیده.»او در کورسرخی از نهایت تاریکی سخن گفته است و از نهایت شب. پایان شب سیه امّا سپید است. حتی اندکی تردید نکنیم.