نگاهی بر دفتر شعر «قطار نگاتیو« از علی پور صفری
جمجمه ام دیوار مرگ موتور سواری است
فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات)در دفتر «قطار نگاتیو» سبک و شکل در خدمت مفاهیم قرار گرفتهاند. شعرهای پورصفری به قطاری میمانند که بندهای اشعار به کوپههایی شباهت دارند که موجودات زندهای در آن نشستهاند:«نگاتیو قطاری ست/که در هر کوپهاش مسافران بیحرکت نشستهاند». پورصفری در این قطار ايستاده است و به درون و به بیرون نگاه میکند. او هم به درخت مینگرد و هم به جنگل چشم میدوزد. جنگل با درخت شکل میگيرد:«زاگرس تا کجا بر ما دویده/ما تا کجا بر زاگرس نگاه کن بر بلوطهای دامنه که ما را میپایند.../نزدیکتر بیا با همان چشمهایی که دو بلوط وحشیاند/مرا تا مرز خودسوزی با خودت ببر/مرا تا مرز دويدن روی ابرهای چپق پدربزرگ/مرا تا مرز قشون مردان خان/دختر عموی ایلیاتی من/ای که چشمهایت دو سیاه چادرند...». راوی در شعر «خانها در تفنگ» از آغاز تا پایان از بازنمایی زیباشناختی هستی انسان و طبیعت فرو نمیماند. او نخست به زاگرس مینگرد و به بلوطهای دامنه و بعد به درخت و کوه و در ذهن اتفاقهایی را که در کوهها و دامنهها افتاده مرور میکند و در یک چشم به زدن عین را به ذهن و جا را به گاه و آدمهای ماجرا پیوند میزند:«دختر عموی شهرنشین من/هنوز هم گونههای سرخ ات/به سرخی شبنشینیهای چالهاند.../به گلهای دامنات میرسم/که روی دامنهی زاگرس روییدهاند/و باد آنها را جوری میرقصاند که انگار چرخش خانها/و گلها آهسته میگویند/من هم دوستات دارم پسر عمو/من هم، من». در این نوع اشعار، اصل فرم، اصلی است که از جهان اندامواره پیرامون اخذ شده است. شاعر در این شعر، در همه دامنه زاگرس و اتفاقاتی را که در آنجا رخ داده در پایان در دامان معشوق خویش مجموع میکند. گوناگونی هنرها ناشی از تنوع ابزارهایی است که هنرمندان برای مقصودشان به کار میگیرند. چنان که تنديسساز از سنگ و مفرغ و آهنگساز از نت استفاده میکند، شاعر هم با کلمات ظرفی برای موضوعی تعبيه میکند. در واقع زبان ظرف ارائه عاطفه و تخیل است:«تنهایی شاید طنابی باشد/میان مرگ و زندگی/و چهارپایهای که سالها سراپا ايستاده است/عاقبت روزی خسته میشود و از پا میافتد». شاعر به خدایی شباهت دارد که هستی را از هیچ میآفریند. از نگاه هگل شعر عالیترین صورت هنر است، زیرا که بيش از هر هنر دیگر به انديشه نزدیک است. بخشی از شعرهای پورصفری به این دليل که آونگان ميان زندگی و مرگ و تنهایی و تم اضطراب و فراق سرگردان است کهنه نمیشوند. ماتیو آرنولد در مقدمهای که بر اشعار خود نوشت، ملال و مرگاندیشی و دلمردگی را که تسلیم و انفعال را تجویز میکنند و راه نجاتی را نمینمایند، محکوم دانست. به عقيده آرنولد هدف شعر نمایش اعمال انسانی است. او بر این باور بود که نباید شاعر چگونگی بیان را بر موضوع مقدم بداند. پورصفری در اشعار خود بخشی از نظریات آرنولد را به دیده میگیرد و میپذيرد. مثلا شاعر در شعر به تقریب بلند و ساده و ایجازمند «نمیخواهم ببینمش»، از مرگی لورکاوار حرف میزند که در ساعت پنج عصر رخ داه یا رخ میدهد:«از بند اول این شعر تا انتها/بیگناهی را در بند.../بازپرس سیگار را کف دست/متهم خاموش میکند و باز میپرسد/در ساعت پنج عصر/تو را با آقای لورکا حوالی کتابخانهای متروک دیدهاند...». در این شعر هم نمایشی از اعمال انسانی دیده میشود و هم مشروعترین لحن شعر مالیخولیا و دلمردگی است. این شعر، شعری است که فقط شعر است و نه چیز دیگری و در حقیقت به قول آلن پو:«هيچ چيز بالاتر از خود شعر نيست»:«جریان سریعی است مرور خاطرات/وقتی جریان برق توی استخوانهایت میدود/و بوی سوختگی چهار فصلات را پاييز میکند/من زندهام هنوز/و لورکا با آب و آینه حرف میزند...».این شعر آفرينش موزون زیبایی است و آمیزش مرگی حماسی و صدا و موسیقی و در عین حال مرگی مالیخولیایی است. آلن پو میگوید:«مرگ یک زن زیبا شاعرانهترین موضوع در دنیای ادبیات است». این مرگ زیبا در چند جای شعرهای پورصفری به دیده میآيد:«لبهای خشک تکان میخورند/برای دختری که دوستاش داشتم/و قرار بود بیاید در ساعت پنج عصر/اما توی جیباش یک کلت کمری دیدهاند/میخواستم مرگ را تجربه کنم با او و اعلامیههای زیر کتات؟/بند بندشان حرفهای عاشقانه بود ...».