پستچی
حسن صفرپور (داستاننویس)از وقتی یاد دارم دو پستچی شهر ما با موتورهای یاماها ۱۰۰ میآمدند و نامهها و بستههای پستی را به خانوادهها تحویل میدادند. هر دو پستچی شهر ما وظیفهشناس و جدی بودند و بدون معطلی و فوت وقت، نامهها را به خانوادهها میرساندند. آن وقتها بیشتر نامهها از جبههها میآمد و چندان بستهای در کار نبود. بعد از بازنشسته شدن دو پستچی خوش سلیقه و وقتشناس، دیگر نامه باب دلی به دست کسی نرسید و ما هم از دیدن روی آدمهای جدی محروم شدیم. حالا محله ما یک پستچی دارد که بیشتر نامهها و بستهها و گاه قبضها را به موقع نمیرساند یا اصلاً تحویل نمیدهد. یک روز که ساعت ۷ صبح در خواب ناز و گرم بودم پستچی جوان چنان به در کوفت که با پتو تا جلو در رفتم و با همان هیبت در را باز کردم، بستهای را تحویلم داد و گفت این مربوط به شماست، بسته را گرفتم و نگاهی کردم و گفتم مال من نیست و پستچی اصرار میکرد که مال خودتونه.
خلاصه این جریان تا چند روز ادامه داشت و آخر بسته را تحویل گرفتم و دیدم هدیهای است از طرف اپراتوری که اصلا نمیدانم چطور برای من فرستاده شده است! امروز که یکی از پستچیهای قدیمی را اتفاقی در بازار دیدم ماجرای بسته رسیده را برایش تعریف کردم با خندهای شیرین گفت که حالا خبری نیست و زیاد در بحر نامه رساندن همکار ما نباش. موقع خداحافظی میگفت که هدف پستچی رساندن محموله به صاحبش است و ما تا صاحب محموله ارسالی را پیدا نکنیم آرام و قرار نداریم و این رسیدن سرنوشت همه بستههایی است که به اداره پست میآیند و گاه چند روز و حتی چند ماه در راهروها و گونیهای اداره سرگردانند.
با خودم گفتم این بار که پستچی جوان را دیدم به او میگویم هر بسته یا نامهای را که گیرندهاش پیدا نشدبه من تحویل بده تا خیالت از آشفتگی نرسیدنش راحت باشد.