از آرمان‌گرایی تا واقع‌گرایی
مجید صیادنورد (دکترای اندیشه سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2451
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


خوانش دفتر شعر «تو در من شعر بودی، نه بر کاغذها» از نیلوفر آبها

مرگ بلیت های در سفر مانده بود

فیض شریفی ( منتقد و پژوهشگر ادبیات)

این دفتر، ۴۵شعر سپید را در خود گنجانده است. شاعر در پیشانی کتاب نوشته: «تقدیم به تنهایی که تنهایم نگذاشت.» شاید کتاب در همین کلام فشرده شود. شاعر در واقع از تنهایی هیچ نمی گوید، بسامد کلمه «تنها» و حاصل مصدر «تنهایی» در این دفتر فراوان نیست اما حاصل تنهایی خودکشی، مرگ، سوختن، پیری در اوج جوانی، حرف‌های سرخ، لاشهدها، بوی سوختن جنازهدها، پلک‌های سوخته، نقطه خلاص، گوری دسته جمعی، انفجار  ...» به طرزی شاعرانه در شعر جا خوش کرده‌اند: «سیلی اش سرم را چرخاند /و موهایم گره خورد به موهای فروغ /به گیس بافته غزاله که از شاخ آویزان بود /به طره طره های قره العین /به تارهای سپید گوهری که عشق را از مرگ می‌نواخت .../موهایم سیاهچاله ای ست که در سیاهی اش گم میشوند.»
شاعر خود را انتولوژی «منبع الهام» و عصاره و ادامه فروغ، غزاله عليزاده و قره العین» می‌داند. یکی دست‌هایش در برف‌ها مدفون شد، یکی دیگر خود را به درخت آویزان کرد و دیگری، قره العین را کشتند و او را در چاه انداختند. سرنوشت جنس مؤنث در خاور میانه این گونه است که زن‌ها «عشق را از مرگ» می‌آموزند. شاعر مرگ آگاه، انگار مرگ را بخشی از نظم جهان و هدف هستی می‌داند و فکر می‌کند که مرگ مدام به او نزدیک است و مرگ به او می‌اندیشد. او شعر را بهترین شیوه و راهکار برای مقابله با مرگ می‌داند. شاعران بعد از جنگ‌های جهانی و بعد از شکست، مثل الیوت چنین بوده اند و چنین می‌اندیشیده اند. نیلوفر آبها، هنوز در اوان جوانی است، او با نگاه و زبان گروس عبدالملکیان به جهان نگاه می‌کند وقتی خطاب به گروس می گوید: «ماشین‌ها به سادگی از کنارت رد می‌شوند/ مثل رد شدن از کنار شهری که نمی‌شناسند /تو مثل کتابی قدیمی جهان را برایم ورق می زنی.»آمادگی مداوم برای مرگ آیا مشکلی را حل می‌کند؟ آیا آدمی می‌تواند در هشدار مستمر مرگ، زندگی کند؟ با این انديشه، آدمی چگونه می‌تواند از چنگ مرگ بگریزد؟: «آب تکه‌های ماهیانی بی سر را به ساحل می‌آورد /رو به دریا نشسته ام/می‌دانم هیچ گمشده‌ای پیدا نمی‌شود /و انتظار همیشه چیزی بیهوده بوده است.»
آیا ما زندگی را با نگرانی خود درباره‌ی مرگ رنجور نمی کنیم؟ فلسفه به ما می‌فهماند که مرگ را باید هماره پیش چشم داشته باشیم و بیندیشیم اما فلسفه به ما قواعدی هم می‌دهد که انديشیدن به مرگ، ما را نترساند و نیازارد. تکلیف ما در این میانه چه می‌تواندباشد؟ ما باید چگونه زیستن را بیاموزیم. بر ما روا نیست که به ما مردن را بیاموزند. هر وقت مرگ خواست بیاید، ما که نمی‌توانیم کاری کنیم. چون زندگی به شدت کوتاه و ناجز است، ما باید شادی را بیاموزیم و از باده شامانی سرمست شویم. ارزش زندگانی در این است که ما از زندگی دو برابر و بیشتر لذت ببریم تا وزن زندگی را بیشتر کنیم و از آنجا که مالکیت زندگی به غایت محدود و معدود است باید آن را عمیقتر و سرشارتر کنیم. میشل دو مونتین از هراس از مرگ شکنجه می‌برد و فلسفه را برای چیره شدن بر مرگ فلسفه رواقیون و افلاتون را می‌خواند تا به مرگ بیندیشد، اگر می‌خواهد از وحشت آن رهایی یابد. نیلوفر آبها هم در اوان جوانی همین می‌کند اگر از کس دیگر تقلید نکند یا نکرده باشد که این همه هول و هراس از کجا می آید؟ آیا مرگ این قدر که شاعر می گوید زیباست؟ فروغ می‌گفت: من دائم صدای انفجار می‌شنوم، چرا از کلمه «انفجار» استفاده نکنم؟ و نیلوفر آبها چه می گوید؟:«مرگ بلیت های در سفر مانده بود/که هر مقصدی را فکر کردند در آن دفن شدند /هیچ کجای آسمان، هیچ کجای زمین صدایی جز انفجار نیست/چرخ چمدانی در سرم می‌چرخد/و این منم که در آسمان تهران منفجر خواهم شد.» آیا انکار مرگ یا پرداختن به مرگ یا هراس از مرگ به آدمی آرامشی در این جهان می دهد؟ چرا باید در ذهن خود، در درون خود و یا در شهر، مدام صدای انفجار می آید؟ اسپینوزا می‌نویسد که: «انسان آزاد به مرگ کمتر از همه چیز می‌اندیشد و عقل او ژرف اندیشی زندگی است نه مرگ.» شاعر باید پادزهری برای زهرهای کشنده خود پیدا کند وگرنه چون «پروانه ای در مشت» در یک آن، مچاله می شود: «حالا درست ايستاده ام /بالای گور دسته جمعی و پروانه را در مشتم مچاله می‌کنم/کتابی نیست برای بردن و فکر می‌کنم چه تلخ که سال‌هایم را با شکر شیرین کردم.»
شاعر هر گزینه‌ای را برای ایستادگی در برابر مرگ رد می‌کند. نیلوفر آبها، از نگاه این نگارنده، شاعر خوبی است ولی خودتخریبی اش خوب نیست و آن را دوست ندارم چون هنوز حتا در این خارزار فراموشی، زندگی زیباست. چنین گفت سیاوش کسرایی: «اگر امید نبود چرا کلاغ به یادبود بهاری که یک شکوفه نزد، برای کودک خود آشیانه می سازد؟»